يه ماجرا از سربازي :
ما ليسانس وظيفه ها بايد هفته اي يك شب تو ساختمان محل خدمت بمونيم. به عنوان افسر نگهبان . دو نفر هم سرباز بايد بمونند به عنوان نگهبان.
يكي از بچه ها برام تعريف كرده بود كه يكي از سربازها مي گه كه مي تونه روح احضار كنه . بعد هم همه بچه ها رو بيرون مي كنه و برق ها رو خاموش مي كنه و بعد از چند دقيقه بچه ها رو صدا مي كنه . وقتي روح رو احضار مي كنه همه ديدند كه پنجره خود بخود باز شد و وقتي ازش سوال مي پرسيدند چيزهايي تو اتاق خود به خود تكون مي خورد. اوج برنامه هم جايي بود كه يه كتري با طي فاصله 3 متري تو هوا تو دامن يكي از بچه ها افتاد . من وقتي اينها رو شنيدم ياد روح بدعنق مدرسه هري پاتر افتادم.
خلاصه بچه ها كه به شدت ترسيده بودند 3 4 نفري به سمت در هجوم مي برند و با زور بالاخره فرار مي كنند.
بعد از چند شب ، اون شبي كه من افسر نگهبان بودم اون سرباز دوباره همين بساط رو چيد . فكر كنم بيشتر براي ترسوندن من. غافل از اينكه من نكته كليدي براي نترسيدن رو مي دونم.
خلاصه دوباره همه رو بيرون كرد و همه چراغها رو خاموش كرد و بعد از 10 دقيقه ما برگشتيم تو اتاق. من ليوان چاي دستم بود و براي برداشتن قندون رفتم طرف تلويزيون كه يه دفعه يه چيزي تو تاريكي حس كردم .
حدسم درست بود و از نكته اي كه حدس مي زدم مطمئن شده بودم .
خلاصه مراسم احضار روح شروع شد. باز و بسته شدن پنجره ، سر و صداي كتري و سر و صداي اشياي اتاق. همه اينها رو در حالي كه تو تاريكي نشسته بوديم ديديم و شنيديم . ولي من اصلا نترسيدم. خلاصه بعد چند دقيقه مراسم تموم شد و ما اومديم بيرون تا مثلا اون سرباز روح رو برگردونه سر جاش.
وقتي برگشتيم تو اتاق فورا با يك نگاه چيزي رو كه مي خواستم پيدا كردم ....
نخي كه اون پسر به پنجره و كتري و .... بسته بود و لحظه اي كه من براي برداشتن قند بلند شدم اون رو زير چونه ام حس كردم !!!!!!!
چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۲
دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۲
اشتراک در:
پستها (Atom)