سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۲

۶ تا خبر به نقل از همشهري :

۱ - آشتي كنان كلينتون و زنش 20 ميليون دلار به دو شركت نشر كتاب كه قرار بود كتابهاي اين دو را بر عليه هم چاپ كنند ضرر زد ....

--------------------------------------------------------------


۲- جرج بوش :
الصحاف واقعا كلاسيك بود . من واقعا اورا قبول داشتم . من شيفته طرز برخورد او با مردم عراق و تواناييهاي ويژه او بودم . هرگاه قرار بود الصحاف در مقابل دوربين هاي خبري ظاهر شود به تماشاي سخنرانيش مي نشستم و از اينكه مي گفت از آمريكاييها خبري نيست لذت مي بردم .

--------------------------------------------------------------


۳- ديروز سالگرد تولد صدام بود .....( سال 1937 به دنيا آمد و ديروز 66 ساله مي شد . اگر زنده باشه ... )

--------------------------------------------------------------


۴- سگهاي تربيت شده با بو كردن ادرار قادر به تشخيص سرطان پروستات هستند .

--------------------------------------------------------------


۵- همشهری ويژه تهران در صفحه وب نامه به معرفی ۴ بلاگ ادبی پرداخت . نکته جالب اينکه ۳ بلاگ از blogsky بودند .

--------------------------------------------------------------


۶-قهرمان قلابی عراقی که ادعا می کرد با شلیک تفنگ برنو هلیکوپتر آپاچی آمریکایی رو ساقط کرده دیروز اعتراف کرد که او فقط هلیکوپتر را پیدا کرده و آنچه قبلا گفته نمایشی بود که به دستور بعثیها اجرا کرده .....
يک سيب هرچی هم چرخ بخوره اگر خوش شانس باشه نصيب دو رديف دندان می‌شه . و اگر خيلی خوش شانس باشه اول کمپوت يا مرباش می کنند .
ولی اگر بدشانس باشه نصيبی جز گنديدن زير درخت نداره .....
نيوتن با سيب يک مشکل اساسی داشت . آخه نمی‌دونست چرا هميشه سيب ها تو سرش سقوط می‌کنند . ولی يک دفعه که سيب محکم تو سرش خورد فهميد که وقتشه جاذبه رو کشف کنه ....
نخير .... آقا ما بدجوري طلسم شديم ... دوباره رفتم امتحان دادم براي موتور ... هميشه موقع دور زدن مشكل داشتم . ولي اين بار مثل آب خوردن دور زدم و بدون اينكه پامو بذارم زمين امتحانمو دادم . ولي با كمال تعجب رد شدم . وقتي دليلشو پرسيدم معلوم شد موقع رد شدن از آخرين مانع متوجه نشدم و اونو انداختم .... خيلي دلم سوخت ...
جالب اينه كه ديشب مدام خواب امروز رو مي ديدم . تو خواب مي ديدم دارم امتحان مي دم . ولي افسر مسوول امتحان هي فاصله موانع رو كمتر مي كنه . وقتي رد شدم اونقدر عصباني شدم كه با همون موتور دنبال افسره كرده بودم كه بكشمش .

امروزم دقيقا همون طور شد . افسره اونقدر فاصله مانع ها رو كم كرد كه داد همه در اومد . ولي من نكشتمش . باور كنيد ......

دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۲

پريشب خواب پدر بزرگ مرحومم رو ديدم .
وقتي بيدار شدم اولش به اين فكر مي كردم كه چي مي شد وقتي سر مزار يك عزيز هستي يك دفعه خودشو ببيني ...
ولي حالا دارم فكر مي كنم خيلي بهتره كه تا وقتي عزيزامونو از دست نداديم سراغ اونا بريم و با مهربوني با اونا جوري برخورد كنيم كه بعدها مدام حسرت اين دوران رو نخوريم ..

یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۲

اينم يك شعر خيلي قشنگ از قول منصوره . من كه خيلي خوشم اومد :
پيش بايد رفت
سوی لکه روشن سفر در عمق پلکهای بسته راه
موج سفر، پوسيده خاطرات را خواهد برد
و نور مبهم دلتنگی، قدم رفتن، سبک خواهد کرد
پيش بايد رفت
روی محو شدن جاده عمر
روی برچيدن کال تجربه
روی لغزيدن کابوس خطا
روی حس اوج بالهای عشق
روی فهم ويران بازگشت
همچنان پيش بايد رفت..
منصوره

شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۲

من موندم و افسوس برنامه بند يخچالی که ديروز از دستش دادم !!!!!!
ديروز رفته بوديم جنگلهای سرخه حصار . اونايی که شرق تهران می‌شينند می‌دونند کجاست . خلاصه خيلی خوش گذشت . جای همه خالی .
موقع برگشتن من و عزيز دلم روی موتور نشسته بوديم و داشتيم يواش يواش می‌اومديم خونه . ولی يه جا سر يک پيچ که دست راستمون هم يک شيب ۶۰ درجه با عمق ۱۰ تا ۱۵ متر هم بود يهو يه پژوييه که از روبرو می‌اومد هوس کرد سر پيچ سبقت بگيره .
يک لحظه کامل مرگو ديدم جلوی چشمام . به سختی تو يک فاصله ۵/۱ متری موتور رو نگه داشتم . در حالی که تا لبه اون شيب ۱۰ سانتی‌متر بيشتر نمونده بود . اونقدر عصبانی شدم که با اينکه هميشه سعی می‌کنم تو چنين مواقعی حتی تو دلم بد و بيراه نگم نتونستم جلوی خودمو بگيرم و با عصبانيت بهش گفتم (( گوساله !!!!! ))
خلاصه به خير گذشت .
خدا به کوهمرد عاشق يک فرصت ديگه داد . اميدوارم اين فرصتو خراب نکنم ....
آخيش
بالاخره اين پروژه آخرين درس رو هم تحويل دادم .... از فردا نبرد نهايی برای درس پروژه تخصصی آغاز می‌شه ... اگر خوب و سريع کار کنم تا يک ماه ديگه فارغ‌التحصيل می‌شم ....

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۲

يک آهنگ قديمی به خاطر بارون شديد امروز :
بارون بارونه زمينا تر می‌شه
گل نسا جونم کارا بهتر می‌شه
گل نسا جونم تو شاليزاره
برنج می‌کاره
می‌ترسم بچاد طاقت نداره طاقت نداره

....

----------------------------------------------------


آقا چه بلايی اومد سر من ..
داشتم تو اتوبان همت می‌اومدم که بارون شروع شد . چه بارونی .... سيل می‌اومد .
خلاصه با ديد تقريبا کور داشتم می‌اومدم که يهو زير پل شريعتی اوضاع يه جوری شد ..
سرعتم کم شد و خلاصه پت پت و ....
نگاه کردم ديدم تقريبا تا نصف موتور لای آب رفته ....
شانس آوردم موتور خاموش نشد و تونستم از اون درياچه بيام بيرون ....

----------------------------------------------------


ديروز داشتم بر‌مي‌گشتم خونه که تو اتوبان جهان کودک بنزينم تموم شد . از بس بی‌حواسم يادم رفته بود بنزين بزنم.... خلاصه خواستم از باک ذخيره استفاده کنم که ديدم بدشانسی از اول رو باک ذخيره بودم ... خلاصه با بدبختی خودمو تا ميدون رسالت رسوندم .... و بنزين زدم.
ولی چيزی که جالب بود اين بود که حتی يک نفرم از من نپرسيد مشکلم چيه . چه برسه به اينکه کمکم کنند ....

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۲

ديشب رو اصلا نخوابيدم . الآن خيلی خوابم مياد ...
تقديم به همسر عزيزم :

ای آذرخش جسته در اين شام پرغبار
ای ارمغان دست تو مهمانی بهار
بشکن سکوت مرگ درختان کهنه را
تا وارهد دلم از بند روزگار
باران ببار
تا سيل شوی
شايد توفندگی سيل تو
سياهی‌های مرا با خود ببرد .
بهاره .
ولی کوه‌های تهران باز رخت سپيد عروسی به تن کردند و تور ابر به سر زدند . در انتظار تازه داماد دلشون موج بر‌می‌داره و از دوری اون اشک چشماشون سرازيره ...
به نظر شما کيه اين داماد خوشبخت که کوه حاضر شده صلابت و مردونگيشو به خاطر اون کنار بذاره ؟؟؟؟؟؟

یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۲

يک سوال :
آيا بايد در فضای خصوصی و ذهنی آدم هم (بايد) ها و (نبايد) ها حاکم باشه ؟؟؟؟
ايا ما حق داريم به چيزهايی که گفتن يا عمل کردن به اونها ممنوعه فکر کنيم ؟
آيا کسی می‌تونه به کسی بگه تو حق نداری به اين موضوع فکر کنی ؟؟؟؟
ماشين رو پاييه ! بخرش !
مال يک خانم دکتر بوده . باهاش می‌رفته مطب و برمی‌گشته خونه .

(توضيح : مطب دکتره تبريزه ..... خونه‌اش چابهار !!!! )

شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۲

سه‌شنبه با عزيز دلم رفته بوديم پارک ملت . خيلی خوش گذشت . رو يکی از نيمکتها نشسته بوديم و گپ می‌زديم که يک دفعه دو تا دختر خانم اومدند طرفمون. دو تا گل به طرفمون دراز کردند و گفتند اونا رو برای ما آوردند . نمی‌دونيد چقدر خوشحالمون کردند . . از ته دل ...
من همينجا رسما از اون خانمهای محترم تشکر می‌کنم که خاطره به اين قشنگی رو به ما هديه دادند .
۳ - ۴ روزه که نيستم .
وای .... نميدونيد چی شد .
سه‌شنبه پای کامپوتر بودم که يهويی يکی از همون نوسان‌های لعنتی برق پيش اومد . تو کمتر از يک ثانيه برق قطع و وصل شد . بعد از اون ديگه کامپيوتر مودم رو نمی‌شناسه .
همش می‌ترسم مودم سوخته باشه .....
يک عکس بامزه که از بلاگ آمريکا امريکا کش رفتم ... ....

سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۲

طرز فکر شاعرانه خيلی با زندگی واقعی تناقض داره !!!!
واقعا چه ايرادی داره آدم از مکالمات يک جمع دوستانه به نفع بلاگش سوء استفاده کنه ؟؟؟
دوستی می‌گفت : فکر می‌کردم خوب سوت می‌زنم .
يک بار صدای سوت زدنم رو ضبط کردم .
و بعد از اون هرگز سوت نزدم .....
هميشه اولين قدم اينه که ببينی ايد‌ه‌آل ذهنی تو چقدر اساس داره .
خوبه آدم بجای اينکه هرشب کابوس پاک شدن حافظه موبايلش رو ببينه شماره های اونو رو يک کاغذ بياره . نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوستی می‌گفت :
خوشبختی يعنی تن سالم و حافظه ضعيف .
چقدر دوری سخته !!!!!!!!!!!!!!!!!

دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۲

جمعه گذشته ۲۲ فروردين بچه های دانشگاه رفتند توچال . يادبود يکی از بچه های دانشکده : هوتن مهاجرپور که سال گذشته ۱۰ فروردين تو توچال يخ زد و از بين ما رفت ....
نرفت ...
پر کشيد .
يادش گرامی باد .....
اگر می‌خوای خوشبخت باشی بايد تو لحظه زندگی کنی .
بعضيا اونقدر معتاد به الکلند که فقط کافيه بهت خون بدهند تا مست شی !!!!!!!!!!!
ننويسيم سرمايه دار ...... بگوييم خرمايه‌دار ..

آخر اصطلاحه‌ها !!!



سلام.
ببخشيدا .من اينقدرها هم بی‌ادب نيستم. ولی اونقدر از صدام متنفرم که وقتی اين عکس رو ديدم نتونستم ازش بگذرم....

شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۲

ديشب يک آهنگ از شهره گوش دادم .
شو نوروزی سال ۷۹ ( من چقدر فديميم ها ! نه )
من که همه فکر و حواسم تويی
اونی که يه عمريه می‌خواستم تويی ....

حتما شنيدييش . ولی من ديشب اولين بار گوش کردم . از دیشب دارم زمزمه‌اش می کنم ...
-----------------------------------------------------------------------

سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۲

زندگی نوشتن دفترهاست
و پاره کردن اونها....

ولی دوستی می‌گفت :
زندگی نوشتن دفترهاست
و انتظار کشیدن
تا کسی بیاد و اونها رو بخونه و بفهمه ....
-------------------------------------------------
هووووووووووووووراااااااااااااااا
بله ديگه . بالاخره با موتور عزيز از هفت خان گذشتيم و موتورم آزاد شد . وقتی بالاخره درش آوردم ديگه يک قرون تو جيبم نمونده بود . آخه ۷۵۰۰ تومان پول پارکينگ دادم .
يک بنده خدايی هم از شهر ری اومده بود . ۱۵۰۰ تومان کم داشت که بهش قرض دادم .
۲۰۰ تومان پول شيرينی
۲۰۰ تومان هم پول نصب پلاک و .....
خلاصه يه علت بی‌پولی نتونستم برم دنبال گواهينامه . همچنان دعا کنيد ...
-------------------------------------------------
بعد از خلاصی از دست اين جريانها فالوده يزدی خيلی می‌چسبه ها !!!!!!!!!

دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۲

سلام....
من هنوز می نوسيم ها .
ديروز و امروز همش درگير کارهای موتورم بودم . ديروز کارت و پلاکش رو گرفتم . امروز هم تشکيل پرونده دادم . انشاءالله فردا آزاد می شه . فردا هم می‌رم دنبال گواهينامه . اميدوارم اينبار قبول شم .....