سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵

کوهمرد

تو فکرم که شعر کوهمرد رو براي جايي بفرستم که چاپ بشه . شروعش اينه:

کوهساري بود دور از شهر و راه
در سرش ناديده جز انوار ماه
خشک چشم و پر غرور و آتشين
آيت قهر خدا روي زمين

يک قصيده طولاني داستانيه که داستان اولين فتح قله دماونده. شما جايي رو سراغ داريد ؟ نظرتان راجع به مجله کوه چيه ؟

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

حق مسلم

اول مي خواستم يک يادداشت مفصل راجع به انرژي هسته اي بنويسم . اما عصاره و چکيده همه چيزهايي که نوشتم اينه که اين انرژي واقعا يک حق ملي براي همه ماست و امري حکومتي هم نيست که اگر روشهاي حکومت رو احيانا نمي پسنديم بخواهيم کوچکترين ترديدي تو اين مساله ايجاد کنيم .
مالکيت انرژي هسته اي با ايران و ايرانيان است واين تلقي که حکومت مالک اونه يک حرف واقعا اشتباه است. در نتيجه هيچ کس ، چه ايراني و چه غير ايراني، حق نداره کاري کنه که شرايط به سمتي پيش بره که اين حق از ما سلب بشه و نسلهاي آينده نتونند مالک انرژي هسته اي و حق غني سازي و ... باشند . حالا مي خواد اين کار بردن شرايط منطقه به سمت جنگ باشه يا نشستن پاي معامله هاي خفت بار براي بدست آوردن چيزهاي کوچک در برابر از دست دادن اين حق .

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

جدايي

1- از امروز تا جمعه دارم مي رم گرگان . هنوزم تحمل جدايي و دوري برام سخته .ولي چه مي شه کرد .اين جداييها قصه روزگاره

باز سکوت شب و تنها شدن
باز جدايي ز تو و تا شدن
سقف سياه شب و لبخند ماه
ترس من از لحظه فردا شدن
زندگيم گشته چو رازي مگو
کشت مرا تلخي رسوا شدن
شاه کليد دل من را شکست
عاجز از اين حل معما شدن
شهد به کام دل من زهر شد
خسته شده اشک ز دريا شدن

2- يکي از درسهاي زندگي اينه که آدم بايد تصميم بگيره درباره اتفاقات اطراف چه رفتار و عکس العملي از خودش نشون بده . نه اينکه اتفاقات اطراف بتونند به رفتار آدم شکل بده و اون رو تابع خودش کنه .

3- نمي دونم چقدر ديگه طول مي کشه تا فوت و فن زندگي مشترک رو ياد بگيرم . با اينکه تو اين دو سه سال خيلي چيزها رو فهميدم ، ولي با هر اتفاقي مي فهمم هنوز خيلي چيزها هست که نمي دونم . به قول دريا : عاشق بودن و دوري سخت هست . ولي کنار هم بودن و عاشق موندن هنره . من مي خوام هنر زندگي عاشقانه رو ياد بگيرم . هر چند که راه سخت بي پايانيه . ولي هدفش که خوشبختي در کنار درياست به همه سختيش مي ارزه .

آخ که چه لذتي داره ناز چشماتو کشيدن
رفتن يک راه دشوار ، واسه هرگز نرسيدن
(ترانه از مجتبي کبيري)

4- فعلا خداحافظ و به اميد ديدار

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

گمگشته

1-حيف شد. خيلي دلم مي خواست اولين يادداشتم تو دوره جديد نوشتن شعري باشه که براي توچال گفته بودم . نزديک به 3 سال پيش . ولي متاسفانه هر چي گشتم پيداش نکردم . چون خيل وقت گذشته چيز زيادي ازش يادم نمونده . شايد شروعش اينطوري بود :

توچال ميان برف و سرما
آسوده و بي صدا غنوده
بسته است دو چشم دلربا را
بر بالش ابر سر نهاده

يا چيزي شبيه به اين ...

2- تو ديد و بازديدهاي عيد يکي دو بار سراغ کوهمرد رو ازم گرفتند و اينکه چرا ديگه نمي نويسم ؟ کاش اينقدر سرم شلوغ نمي شد و براي اينجا بيشتر وقت داشتم .

3- اگر براي وبلاگها شخصيت مجازي قايل باشيم مي بينيم که اونها هم متولد مي شند . مي ميرند . خوشحالي و غم دارند . باهم قهر و آشتي و حتي دعوا مي کنند . مثل همين کوهمرد به کما مي رند و بعد چند وقت به هوش مياند .
در حالي که وبلاگ آينه روحيات نويسنده اونه و فقط يک واسطه است براي ارتباط با جهان مجازي. درست مثل خود آدم که آينه روحشه و جسم فقط واسطه ارتباط با دنياي اطرافه.
شايد بشه گفت نسبت ما به وبلاگها مثل نسبت روح ماست به جسم ما .

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۵

دوباره دوستان

خوشبختانه بلاگ رولینگ از فیلتر در اومد و تونستم دوباره لینک هام رو برگردونم . البته وقت کنم لیستش رو باید جایی برای خودم نگه دارم. خلاصه بابت این چند وقت که اسمتون نبود ببخشید ...

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

نکته

1- امروز تصادفي متوجه شدم که براي اضافه کردن عکس به بلاگ احتياج به سرويس هاي اضافي مثل sharemation و ... نيست و خود بلاگر اين فضا رو در اختيار کاربرها قرار مي دهد. خيلي خوشحالم که بالاخره مسئولان بلاگ اسپات به اين نکته دقت کردند و اين نقص بزرگ رو برطرف کردند.

2- اين خطوط هوشمند اينترنت که احتياج به username و password نداره با توجه بله سرعت بالاشون مي تونه يک تحول تو بازار اينترنت ايران درست کنه . فقط حيف که خطوطش خيلي اشغاله . ولي با اين وجود اگر به جاي دقيقه اي 5 تومان که روي قبض تلفن قراره بياد مبلغش کمتر بود فکر مي کنم بازار کارت هاي اينترنت تخته مي شد. حالا بايد ببينم اولين قبض تلفن که مياد چقدر مي شه و آيا به صرفه هست با همين خطوط کار کنم يا نه ؟

3- ديشب اون پسره که تو يادداشت 12 فروردين گفتم رو دوباره همون جا ديدم . ولي اين بار همراه با يک گروه چند نفره از کولي ها و باز هم با همون سيني اسپند و همون تيپ و قيافه . متوجه شدم کارش واقعا گداييه و احتياج موقت اون رو به اين کار وا نداشته . فکر کنم دفعه قبل تو قضاوتم عجله کردم ...

4- هري پاتر 6 رو تو تعطيلات خوندم . فکر مي کنم تو اين مجموعه بهترين قسمت همين هري پاتر و شاهزاده دو رگه است . واقعا که رولينگ اين بار خيلي عالي نوشته بود . هيجان داستان خصوصا در ميانه هاي کتاب تا آخر و کشش داستان خيلي خوب بود . اميدوارم زودتر جلد هفتم بياد و 4 5 سالي مجبور نشيم تو انتظار بمونيم...

5 - اگر اين اشغالي خطوط بگذاره حتما اين بار سريعتر از 4 5 روز يک بار مي نويسم ...

6- همين ديگه . تموم شد

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵

فيلم

تو ايام نوروز فيلم سينمايي آقا و خانم اسميت رو گذاشته بود. واقعا که يک فاجعه به تمام معنا بود . از شدت سانسور فيلم کمي بيشتر از يک ساعت طول کشيد . خيلي از صحنه هاي پربرخورد و هيجان فيلم رو بخاطر نوع پوشش آنجلينا جولي حذف کرده بودند . دوبله ها که افتضاح بود . صداهايي که روي جان و جين گذاشته بودند اصلا بهشون نمي خورد . ديالوگها رو که عوض کرده بودند. بطوري که اين فيلم قشنگ تبديل شده بود به يک فيلم بي سر و ته و سر در گم.
يعني واقعا هيچ کس نيست به اينها بگه بابا خوب اگر نمي تونيد چنين فيلمي نشون بديد مگه مجبورتون کرده بودند که به خاطرش همچين بلايي سر فيلم آورديد؟
خلاصه من که اصلا از اين فيلم ارشاد و متحول شده خوشم نيومد . شما چطور ؟

شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۵

دوستان

من تمام لینک هام رو انتقال داده بودم به blogrolling و حالا که اونجا فیلتر شده حتی به لیست لینک هام دسترسی ندارم . برای همین مجبورم لینک دوستان رو دوباره دستی وارد کنم . اگر جزو لینک های اینجا بودید و الان اسمتون نیست ببخشید . تو این چند وقت که نبودم خیلی اسمها رو فراموش کردم ...

وجدان درد

از پريشب وجدان درد بدي گرفتم.داشتيم ساعت 10 شب بر مي گشتيم خونه که سر چهاراه سبلان يک پسر جوان ، شايد همسن خودم ، رو ديدم که سيني اسفند رو دستش گرفته بود و داشت دود مي کرد. چراغ قرمز شد و من که ايستادم دو سه قدم اومد طرف من و گفت خدا سلامتي بده وبا نگاه اميدواري به من نگاه کرد.ولي نزديکتر نيومد ، شايد روش نمي شد. من هيچوقت دلم براي گداهاي حرفه اي نمي سوزه. براي همين نگاهش نکردم و اون هم طرف من نيومد. ولي وقتي جراغ سبز شد و راه افتادم تازه به اين فکر افتادم که تا به حال نديدم يه پسر جوان اسفند دود کنه و معمولا اين کار رو پيرزن ها و زن هاي کولي انجام مي دهند. قيافه پسره هم به معتادها شبيه نبود. از اون موقع وجدان درد گرفتم که چرا کمکش نکردم . حتي يکي دوبار خواستم برگردم که به دلايلي نشد. حالا که خوب فکر مي کنم، احتمالا اين جوان به خاطر بيکاري مجبور به اينکار شده . شايد همه درها به روش بسته شده و به خاطر گشنگي و نداري خانواده اي که بايد نونشون رو بده و بي خيالي آدم هاي بي رحمي مثل خودم که مي تونند کمکش کنند و نکردند مجبور شده اينجور غرورش رو زير پا بگذاره . کاش کمکش کرده بودم. کاش توانش رو داشتم که کاري براش جور کنم تا ديگه گوهر جوونيش رو با گردوندن سيني سر چهار راه ها حروم نکنه . کاش ....