آيت الله جنتي ، رييس ستاد امر به معروف و نهي از منکر :
چرا دختران فرانسه حق ندارند در انتخاب نوع پوشش خود آزاد باشند ؟
من ترجيح مي دم درباره اين جمله فقط يک چيز بگم :
بدون شرح!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳
مزاحم
يکي دو روز پيش رييس قبليمون آقاي ﻫ ( قبلا اسمش رو گفتم ، هر کي مي خواد اسمش رو بدونه يادداشتهاي قبليم رو بايد بخونه ! ) زنگ زده بود خونمون. هرچند چشم ديدنش رو ندارم. ولي به دلايلي زنگ زدم ببينم چي کارم داره.
خلاصه معلوم شد برنامه اي که ۷ ماه پيش براش نوشته بودم تا کارشناسان شرکت اعداد رو وارد کنند ، به خاطر عدم آشنايي مسئول ورود داده ها به منطق برنامه و دست کاري کرن برنامه اشکالي پيدا کرده و آقا توقع داره من برم و اشکالش رو برطرف کنم. من هم که کلاهم بيفته اونجا عمرا برم ورش دارم ، گفتم من بعدا بهتون خبر مي دم.
بعد از ۲ ۳ روز مهندس ( ر ) که خيلي بهش مديونم بهم زنگ زد و خلاصه معلوم شد که آقاي ﻫ ايشون رو واسطه کرده که من رو راضي کنه تا کارش رو انجام بدم . ولي مهندس (ر) به من گفت من باهاش صحبت کردم تا به ازاي کاري که براش انجام مي دي حق الزحمه تورو بده. چون حرف مهندس برام حجت بود زنگ زدم به ﻫ تا قرار بگذارم براي گرفتن اطلاعات که ﻫ هنوز درست حرف نزده بودم که پريد به پاچه من . آخه بهش گفتم وقت اومدن به شرکت رو ندارم.
خلاصه تا ۱۰ دقيقه اي هرچي خواست گفت و داد و بيداد که تو حرمت چايي که با هم خورديم رو نگهدار (واقعا هم تو شرکت اون غير از چايي چيزي نخوردم) و پاشو بيا کار رو انجام بده و اين حرفها .
نمي دونم اين آقا که حرمت هيچ چي رو نگه نداشته بود و اون موقع جوري با من برخورد کرد که اصلا نمي تونم ببخشمش چي شده که اينقدر حرمت شناس شده . ( اگر به شما براي کاري که کرديد ۵۰ درصد حقوقتون رو بدهند ، بازم حرمت نگه داشتن رو لازم مي دونيد ؟)
خلاصه بعد از ۱۰ دقيقه که بادش خوابيد بهش گفتم براي چي زنگ زده بودم که اولش که شنيد مي خوام اطلاعات رو ببرم خونه کلي خوشحال شد و مثلا بابت رفتار تندش معذرت خواهي کرد. (بچه گول زنک)
ولي به محض اينکه گفتم حق الزحمه دوباره داغ کرد که تو تعهد داري و بايد کار رو که انجام دادي و اگر نياي من با مهندس فلان مي کنم و بيسار مي کنم و ..... خلاصه من هم در سکوت کامل از انفجار عصبي آقا لذت مي بردم . آخرين حرفش هم اين بود که اصلا مي خواهم ۷۰ سال سياه نياي اينها رو درست کني و بعدش هم گوشي رو قطع کرد.
به هرحال ، واقعا آشنايي با همچين آدمي مثل يک کارگاه آدم شناسي کمکم کرد تا بفهمم تو جامعه واقعا چه کساني هستند که آدم بايد با ۴ چشم مواظبشون باشه.
بعدش هم واقعا نمي فهمم وقتي اين آقا حق من رو يک بار خورد و من به هر دليلي علي رغم ميل باطني نزدم تو گوشش تا اون پول از برق چشماش بزنه برون، براي چي اين تصور براش پيش اومده که هميشه مي تونه سر من همون بلا رو بياره ؟ مي گند مارگزيده از ريسمان سفيد و سياه مي ترسه . پس من چه جوري از اين اژدها نترسم ؟
به هر حال انشاالله به خير گذشت و اگر خدا بخواد از دستش خلاص شدم. مخصوصا که حالا مجبوره ۲ ۳ برابر پولي رو که بايد به عنوان حق الزحمه به من مي داد خرج کنه تا مشکلات خود ساخته اش حل شه .
خلاصه معلوم شد برنامه اي که ۷ ماه پيش براش نوشته بودم تا کارشناسان شرکت اعداد رو وارد کنند ، به خاطر عدم آشنايي مسئول ورود داده ها به منطق برنامه و دست کاري کرن برنامه اشکالي پيدا کرده و آقا توقع داره من برم و اشکالش رو برطرف کنم. من هم که کلاهم بيفته اونجا عمرا برم ورش دارم ، گفتم من بعدا بهتون خبر مي دم.
بعد از ۲ ۳ روز مهندس ( ر ) که خيلي بهش مديونم بهم زنگ زد و خلاصه معلوم شد که آقاي ﻫ ايشون رو واسطه کرده که من رو راضي کنه تا کارش رو انجام بدم . ولي مهندس (ر) به من گفت من باهاش صحبت کردم تا به ازاي کاري که براش انجام مي دي حق الزحمه تورو بده. چون حرف مهندس برام حجت بود زنگ زدم به ﻫ تا قرار بگذارم براي گرفتن اطلاعات که ﻫ هنوز درست حرف نزده بودم که پريد به پاچه من . آخه بهش گفتم وقت اومدن به شرکت رو ندارم.
خلاصه تا ۱۰ دقيقه اي هرچي خواست گفت و داد و بيداد که تو حرمت چايي که با هم خورديم رو نگهدار (واقعا هم تو شرکت اون غير از چايي چيزي نخوردم) و پاشو بيا کار رو انجام بده و اين حرفها .
نمي دونم اين آقا که حرمت هيچ چي رو نگه نداشته بود و اون موقع جوري با من برخورد کرد که اصلا نمي تونم ببخشمش چي شده که اينقدر حرمت شناس شده . ( اگر به شما براي کاري که کرديد ۵۰ درصد حقوقتون رو بدهند ، بازم حرمت نگه داشتن رو لازم مي دونيد ؟)
خلاصه بعد از ۱۰ دقيقه که بادش خوابيد بهش گفتم براي چي زنگ زده بودم که اولش که شنيد مي خوام اطلاعات رو ببرم خونه کلي خوشحال شد و مثلا بابت رفتار تندش معذرت خواهي کرد. (بچه گول زنک)
ولي به محض اينکه گفتم حق الزحمه دوباره داغ کرد که تو تعهد داري و بايد کار رو که انجام دادي و اگر نياي من با مهندس فلان مي کنم و بيسار مي کنم و ..... خلاصه من هم در سکوت کامل از انفجار عصبي آقا لذت مي بردم . آخرين حرفش هم اين بود که اصلا مي خواهم ۷۰ سال سياه نياي اينها رو درست کني و بعدش هم گوشي رو قطع کرد.
به هرحال ، واقعا آشنايي با همچين آدمي مثل يک کارگاه آدم شناسي کمکم کرد تا بفهمم تو جامعه واقعا چه کساني هستند که آدم بايد با ۴ چشم مواظبشون باشه.
بعدش هم واقعا نمي فهمم وقتي اين آقا حق من رو يک بار خورد و من به هر دليلي علي رغم ميل باطني نزدم تو گوشش تا اون پول از برق چشماش بزنه برون، براي چي اين تصور براش پيش اومده که هميشه مي تونه سر من همون بلا رو بياره ؟ مي گند مارگزيده از ريسمان سفيد و سياه مي ترسه . پس من چه جوري از اين اژدها نترسم ؟
به هر حال انشاالله به خير گذشت و اگر خدا بخواد از دستش خلاص شدم. مخصوصا که حالا مجبوره ۲ ۳ برابر پولي رو که بايد به عنوان حق الزحمه به من مي داد خرج کنه تا مشکلات خود ساخته اش حل شه .
چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۳
گزارش صعود به قله توچال - صعود سپاه
اگرچه صعود براي سربازان اجباري اعلام شد، ولي من وقتي براي اين برنامه اسم نوشتم که هنوز اجباري درکار نبود. براي همين هم از اين صعود لذت بردم.
قرار بود ساعت ۹ شب براي سازماندهي تو پادگان که جاده مخصوص کرجه جمع بشيم که با توجه به مسافت 40 کيلومتري خونه ما و پادگان و نبود وسيله من ساعت ۱۰ شب رسيدم اونجا.
با توجه به اينکه قرار بود شام رو سپاه بده من فورا به سالن غذا خوري رفتم که غذا رو که ديگه سرد شده بود بخورم که مواجه با اولين خبط برنامه ريزان شدم. براي اينکه شام جوجه با مقادير قابل توجه چربي بود که با توجه به رژيم غذاي مناسب قبل از صعود کاملاً غذاي نامناسبي بود. ولي با توجه به عدم وجود غذاي ديگه و فاصله زماني ۴ ساعت تا آغاز صعود چاره اي جز خوردن نداشتيم.
بعد از شام بلافاصله جلسه توجيهي بود که راجع به مسير و شرايط صعود صحبت شد که چيز مهمي نداشت. فقط چون قرار بود تو اين صعود موقع برگشت زباله ها رو هم جمع آوري کنيم ، مسئول برنامه توضيحاتي داد که شايد براي شما هم جالب باشه !
طبق آمار داده شده ، طي صعود ۲ يا ۳ سال پيش سپاه به قله دماوند ، بعد از ۲ هفته سپاه نزديک به ۱۰ ميليون تومان خرج پاکسازي آشغالهايي کرده بود که حين صعود تو مسير ريخته بودند. ( اگر اين مطلب راست باشه و تونسته باشند مسيرهاي ۱۶ گانه صعود دماوند رو پاک کنند ، معلوم مي شه که آدم هاي مثبت انديش هم تو اين صعودها دخالت دارند)
همچنين مي گفت طي صعود پارسال به سبلان ، پس از صعود تا ۳ هفته لشکر ۴۱ (اگر اشتباه نکنم) محوطه سبلان رو از آشغالهايي که ريخته بودند تميز مي کرد.
خلاصه بعد از جلسه توجيهي و تقسيم جيره هر نفر ( يک کوله ۳۰ ليتري و چراغ قوه و آب و غذا براي يک روز – اگرچه من کوله خودم رو ترجيح دادم ، ولي انصافاً خوب جيره اي بود ) سوار اتوبوسها شديم و به طرف امامزاده داود راه افتاديم که با توجه به ساعت (۱۲ شب) من از فرصت استفاده کردم و خواب سنگيني رفتم. ساعت يک و نيم بعد از نيمه شب تو نزديک امامزاده بيدار شدم که اونجا و تو پارکينگ نزديک به ۱۰ عدد اتوبوس ايستاده بود که حدودا ۴۰۰ نفر مي شديم.
تو حالت خواب آلودگي کامل راه افتاديم . طوري که من در حين راه رفتن خوابم مي برد. تعدادي از سربازها هم شيطونيشون گل کرده بود و کنار هر ماشيني مي رسيدند يه ضربه بهش مي زند و صداي دزدگير اونها مثل يک شوک خواب آلودگي ما رو کم مي کرد.
خلاصه از امامزاده داود راه افتاديم. بعد از يک ساعت هوا خراب شد و بارون خيلي شديدي در حدود ۱۰ دقيقه کامل مارو کاملا خيس کرد که کاملا خواب از سرمون پريد. بيشتر بچه ها از پلاستيک هاي حمل زباله براي پوشوندن سرشون استفاده کردند. ولي من از اونجايي که با لباس نظامي بودم، از کلاه لبه دار نظامي استفاده کردم که خيلي موثر بود. خلاصه در سکوت شب به راهمون ادامه داديم و تقريبا بدون استراحت و بعد از ۴ ساعت به شيب تند زير گردنه اشترگردن (يا اشتر گلو) رسيديم و از اينجا به بعد دسته دسته سربازان به علت خستگي وافر شروع به برگشتن کردند.
نکته مهم صعود در اين منطقه اينه که به هيچ وجه نبايد از پاکوب خارج شد. من خودم تا حدي پاکوب رو گم کردم و تو شيب تند و کاملا سنگريزه اي اونجا گير افتادم. (ساعت ۴ صبح) و وقتي با زحمت شيب رو کمربر (تراورس) کردم تا خودم رو به يال سنگي برسونم ، ديدم که يال حالت گرده اي داره و غيرقابل صعوده و پرت شدن از اون کاملا خطرناکه. در حالي که وقتي خودم رو به مسيري که با چراغ قوه بچه ها مشخص شده بود رسوندم ، ديدم پاکوبي که از منتهي اليه سمت چپ قسمت سنگريزه اي مي گذره با شيب کم و زيگزاگهاي متعدد و مسير کاملا پاخورده و محکم بهترين مسير براي صعوده.
خلاصه بدون استراحت قابل توجه و بعد از نزديک به يک ساعت و نيم خود رو به گردنه رسوندم. (ساعت ۶ صبح)
اونجا خيلي سرد بود و من در حالت نشسته نزديک به يک ربع ساعت خوابيدم که با سرد شدن بدنم از شدت سرما بيدار شدم. اکثريت بچه ها در حال برگشتن بودند. تعداد کمي هم مي خواستند بالا بروند که من هم همراه يک گروه ۴ نفره به طرف شاه نشين و توچال راه افتادم. از گردنه به بعد مسير صعود جاده جيپ رو با شيب ملايميه که با توجه به نور تهران کاملا روشنه. ولي سرماي گزنده قبل از طلوع آفتاب مانع استراحت کرن مي شه.
من بدون استراحت تا ساعت ۷ و نيم که اولين اشعه هاي خورشيد مسير رو روشن کرد به تنهايي مسير رو ادامه دادم. (گروهي که همراهشون بودم متوقف شدند و من در تعقيب يک گروه ديگه و با فاصله تقريبا ۴۰۰ متري اونها به حرکتم ادامه دادم. ) وقتي خورشيد ر ديدم ، براي صبحانه توقف کردم و بعد از نيم ساعت استراحت و با يک صبحانه مختصر از تنقلات راه افتادم.
بالاخره ساعت ۹ صبح و بعد از ۷ ساعت صعود مستمر به ايستگاه هفت تله کابين توچال رسيدم که محل جمع شدن کساني بود که از مسيرهاي ۵ گانه صعود کرده بودند. از شدت خستگي همونجا نزديک به يک ۴۵ دقيقه خوابيدم و استراحت کردم . تا اينکه کم کم مقدمات برپايي مراسم شروع شد و رحيم صفوي فرمانده کل سپاه با هليکوپتر براي سخنراني اومد.من که هنوز قله رو نرفته بودم آروم آروم به سمت قله رفتم . در حالي که از پشت سرم صداي شعارهاي مراسم شنيده مي شد.
مي خواستم يک نفس برم توچال. ولي تصميمم رو عوض کردم و اول به سمت قله فرمند توچال رفتم و بعد از ۲۵ دقيقه در ساعت ده و نيم قله فرمند رو صعود کردم.
قله فرمند به خاطر نزديکي بيش از حد به قله توچال کمتر مورد توجه کسي قرار مي گيره . به همين خاطر تميزتره و خيل دنج و ساکته. نزديک به ۱۵ دقيقه رو قله فرمند توقف کردم و کمي با قله حرف زدم و به خاطر اينکه اجازه صعودش رو به من داده تشکر کردم و بعد از خوندن سرود اي ايران به سمت توچال حرکت کردم. بعد از ۲۰ دقيقه بالاخره قله سربلند توچال هم به من اجازه داد که قدم بر خاک پاکش بگذارم و لذت هم آغوشي با بلندترين قله البرز جنوبي رو درک کنم.
پناهگاه نقره اي رو بغل کردم و بوسيدم و بعد از ۲ سال دوباره به قله توچال درود فرستادم. همه جاي قله رو با چشمان پراشتهايم سير نگاه کردم و خاطره تمام صعودهاي قبليم رو يک به يک با توچال واگويه کردم. دلم نمي خواست دل بکنم. ولي از بالا ديدم که ايستگاه هفت خيلي شلوغه و تجمع سربازان جلوي تله کابين نشون مي داد که براي برگشتن امکان استفاده از تله کابين هست. براي همين بعد از خوندن سرود اي ايران با قله خداحافظي کردم و رفتم ايستگاه ۷ .
کلا نزديک به ۳۰۰۰ نفر قله رو صعود کردند که ازدحام اين جمعيت باعث شد بعد از ۲ ساعت سوار تله کابين بشيم (ساعت ۲) و ايستگاه ۵ مجددا تو صف ايستادن و بعد از معطلي ۱ ساعته بالاخره ساعت چهار و نيم پايين رسيديم.
قرار بود ساعت ۹ شب براي سازماندهي تو پادگان که جاده مخصوص کرجه جمع بشيم که با توجه به مسافت 40 کيلومتري خونه ما و پادگان و نبود وسيله من ساعت ۱۰ شب رسيدم اونجا.
با توجه به اينکه قرار بود شام رو سپاه بده من فورا به سالن غذا خوري رفتم که غذا رو که ديگه سرد شده بود بخورم که مواجه با اولين خبط برنامه ريزان شدم. براي اينکه شام جوجه با مقادير قابل توجه چربي بود که با توجه به رژيم غذاي مناسب قبل از صعود کاملاً غذاي نامناسبي بود. ولي با توجه به عدم وجود غذاي ديگه و فاصله زماني ۴ ساعت تا آغاز صعود چاره اي جز خوردن نداشتيم.
بعد از شام بلافاصله جلسه توجيهي بود که راجع به مسير و شرايط صعود صحبت شد که چيز مهمي نداشت. فقط چون قرار بود تو اين صعود موقع برگشت زباله ها رو هم جمع آوري کنيم ، مسئول برنامه توضيحاتي داد که شايد براي شما هم جالب باشه !
طبق آمار داده شده ، طي صعود ۲ يا ۳ سال پيش سپاه به قله دماوند ، بعد از ۲ هفته سپاه نزديک به ۱۰ ميليون تومان خرج پاکسازي آشغالهايي کرده بود که حين صعود تو مسير ريخته بودند. ( اگر اين مطلب راست باشه و تونسته باشند مسيرهاي ۱۶ گانه صعود دماوند رو پاک کنند ، معلوم مي شه که آدم هاي مثبت انديش هم تو اين صعودها دخالت دارند)
همچنين مي گفت طي صعود پارسال به سبلان ، پس از صعود تا ۳ هفته لشکر ۴۱ (اگر اشتباه نکنم) محوطه سبلان رو از آشغالهايي که ريخته بودند تميز مي کرد.
خلاصه بعد از جلسه توجيهي و تقسيم جيره هر نفر ( يک کوله ۳۰ ليتري و چراغ قوه و آب و غذا براي يک روز – اگرچه من کوله خودم رو ترجيح دادم ، ولي انصافاً خوب جيره اي بود ) سوار اتوبوسها شديم و به طرف امامزاده داود راه افتاديم که با توجه به ساعت (۱۲ شب) من از فرصت استفاده کردم و خواب سنگيني رفتم. ساعت يک و نيم بعد از نيمه شب تو نزديک امامزاده بيدار شدم که اونجا و تو پارکينگ نزديک به ۱۰ عدد اتوبوس ايستاده بود که حدودا ۴۰۰ نفر مي شديم.
تو حالت خواب آلودگي کامل راه افتاديم . طوري که من در حين راه رفتن خوابم مي برد. تعدادي از سربازها هم شيطونيشون گل کرده بود و کنار هر ماشيني مي رسيدند يه ضربه بهش مي زند و صداي دزدگير اونها مثل يک شوک خواب آلودگي ما رو کم مي کرد.
خلاصه از امامزاده داود راه افتاديم. بعد از يک ساعت هوا خراب شد و بارون خيلي شديدي در حدود ۱۰ دقيقه کامل مارو کاملا خيس کرد که کاملا خواب از سرمون پريد. بيشتر بچه ها از پلاستيک هاي حمل زباله براي پوشوندن سرشون استفاده کردند. ولي من از اونجايي که با لباس نظامي بودم، از کلاه لبه دار نظامي استفاده کردم که خيلي موثر بود. خلاصه در سکوت شب به راهمون ادامه داديم و تقريبا بدون استراحت و بعد از ۴ ساعت به شيب تند زير گردنه اشترگردن (يا اشتر گلو) رسيديم و از اينجا به بعد دسته دسته سربازان به علت خستگي وافر شروع به برگشتن کردند.
نکته مهم صعود در اين منطقه اينه که به هيچ وجه نبايد از پاکوب خارج شد. من خودم تا حدي پاکوب رو گم کردم و تو شيب تند و کاملا سنگريزه اي اونجا گير افتادم. (ساعت ۴ صبح) و وقتي با زحمت شيب رو کمربر (تراورس) کردم تا خودم رو به يال سنگي برسونم ، ديدم که يال حالت گرده اي داره و غيرقابل صعوده و پرت شدن از اون کاملا خطرناکه. در حالي که وقتي خودم رو به مسيري که با چراغ قوه بچه ها مشخص شده بود رسوندم ، ديدم پاکوبي که از منتهي اليه سمت چپ قسمت سنگريزه اي مي گذره با شيب کم و زيگزاگهاي متعدد و مسير کاملا پاخورده و محکم بهترين مسير براي صعوده.
خلاصه بدون استراحت قابل توجه و بعد از نزديک به يک ساعت و نيم خود رو به گردنه رسوندم. (ساعت ۶ صبح)
اونجا خيلي سرد بود و من در حالت نشسته نزديک به يک ربع ساعت خوابيدم که با سرد شدن بدنم از شدت سرما بيدار شدم. اکثريت بچه ها در حال برگشتن بودند. تعداد کمي هم مي خواستند بالا بروند که من هم همراه يک گروه ۴ نفره به طرف شاه نشين و توچال راه افتادم. از گردنه به بعد مسير صعود جاده جيپ رو با شيب ملايميه که با توجه به نور تهران کاملا روشنه. ولي سرماي گزنده قبل از طلوع آفتاب مانع استراحت کرن مي شه.
من بدون استراحت تا ساعت ۷ و نيم که اولين اشعه هاي خورشيد مسير رو روشن کرد به تنهايي مسير رو ادامه دادم. (گروهي که همراهشون بودم متوقف شدند و من در تعقيب يک گروه ديگه و با فاصله تقريبا ۴۰۰ متري اونها به حرکتم ادامه دادم. ) وقتي خورشيد ر ديدم ، براي صبحانه توقف کردم و بعد از نيم ساعت استراحت و با يک صبحانه مختصر از تنقلات راه افتادم.
بالاخره ساعت ۹ صبح و بعد از ۷ ساعت صعود مستمر به ايستگاه هفت تله کابين توچال رسيدم که محل جمع شدن کساني بود که از مسيرهاي ۵ گانه صعود کرده بودند. از شدت خستگي همونجا نزديک به يک ۴۵ دقيقه خوابيدم و استراحت کردم . تا اينکه کم کم مقدمات برپايي مراسم شروع شد و رحيم صفوي فرمانده کل سپاه با هليکوپتر براي سخنراني اومد.من که هنوز قله رو نرفته بودم آروم آروم به سمت قله رفتم . در حالي که از پشت سرم صداي شعارهاي مراسم شنيده مي شد.
مي خواستم يک نفس برم توچال. ولي تصميمم رو عوض کردم و اول به سمت قله فرمند توچال رفتم و بعد از ۲۵ دقيقه در ساعت ده و نيم قله فرمند رو صعود کردم.
قله فرمند به خاطر نزديکي بيش از حد به قله توچال کمتر مورد توجه کسي قرار مي گيره . به همين خاطر تميزتره و خيل دنج و ساکته. نزديک به ۱۵ دقيقه رو قله فرمند توقف کردم و کمي با قله حرف زدم و به خاطر اينکه اجازه صعودش رو به من داده تشکر کردم و بعد از خوندن سرود اي ايران به سمت توچال حرکت کردم. بعد از ۲۰ دقيقه بالاخره قله سربلند توچال هم به من اجازه داد که قدم بر خاک پاکش بگذارم و لذت هم آغوشي با بلندترين قله البرز جنوبي رو درک کنم.
پناهگاه نقره اي رو بغل کردم و بوسيدم و بعد از ۲ سال دوباره به قله توچال درود فرستادم. همه جاي قله رو با چشمان پراشتهايم سير نگاه کردم و خاطره تمام صعودهاي قبليم رو يک به يک با توچال واگويه کردم. دلم نمي خواست دل بکنم. ولي از بالا ديدم که ايستگاه هفت خيلي شلوغه و تجمع سربازان جلوي تله کابين نشون مي داد که براي برگشتن امکان استفاده از تله کابين هست. براي همين بعد از خوندن سرود اي ايران با قله خداحافظي کردم و رفتم ايستگاه ۷ .
کلا نزديک به ۳۰۰۰ نفر قله رو صعود کردند که ازدحام اين جمعيت باعث شد بعد از ۲ ساعت سوار تله کابين بشيم (ساعت ۲) و ايستگاه ۵ مجددا تو صف ايستادن و بعد از معطلي ۱ ساعته بالاخره ساعت چهار و نيم پايين رسيديم.
اشتراک در:
پستها (Atom)