دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵

جمعه خوب

جمعه روز خوبي بود . باز هم شيرپلا و سرماي استخوان سوز و تن آدم كه كه تو بالارفتن اونقدر داغ مي شه كه مدام بايد لباس كم كرد. برگشتن از دره اوسون كه دور تا دورت مثل تابلوهاي نقاشي سپيده و خلاصه عالمي بود نجوا با كوهستانهاي زيبا .
فقط اگر اين مسموميت لعنتي كه تو خود شير پلا يقه من رو گرفت پيش نمي اومد خيلي بهتر مي شد.

هیچ نظری موجود نیست: