یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۳

ديروز داشتم دنبال سويچ ماشين مي گشتم که مامان گفت برادرزاده ام اون رو برداشته و گم کرده. (برادرزاده ام 5 سالشه) . خلاصه شروع کردم باهاش حرف زدن که اگه کليد بود يه جاي خوب مي رفتيم که فوري زير لب گفت : يعني شهر بازي ؟
گفتم آره.
خلاصه ۲ ۳ بار ديگه هي گفت اگه پيدا بشه مي ريم شهربازي. من هم گفتم آره ميريم.
کم کم شک کردم که نکنه کليد رو جايي انداخته که مي ترسه به ما بگه. براي همين شروع کردم باهاش حرف زدن و بعد از ۲۰ دقيقه گفت که رفته پشت بام و کليد رو انداخته تو کانال کولري که درش بازه و فعلا کولر نداره. بعدش هم گفت که بايد تو اون رو با چراغ قوه نگاه کنيم.
گفتم باشه و باهاش رفتم بالا. چراغ قوه داداشم رو که از دست همين فسقلي قايمش کرده بودند يواشکي گرفتم و رفتيم بالا و چراغ قوه رو بستم به نخ و فرستادمش تو کانال کولر که نزديک 12 متر طولش بود. خلاصه هرچي گشتم چيزي اون تو نبود و بعدش هم برادرزاده ام چراغ قوه رو گرفت که اونجا رو بگرده . (مثلاً)
خلاصه آخر کار معلوم شد که چون داداشم چراغ قوه رو از اين فسقلي قايم مي کرده اين بچه از گم شدن کليد ماشين استفاده کرده و اين نقشه رو چيده و چنان با جزئيات انداختن کليد رو تو کانال کولر تو ذهنش ساخته و براي من تعريف کرده که من باورم بشه و با چراغ قوه برم بالا تا اون هم بتونه از اين موقعيت استفاده کنه و چند دقيقه اي با چراغ قوه بازي کنه .

خلاصه اين بچه با همين نقشه زيرکانه من رو که بيشتر از ۵ برابر اون سن دارم نزديک ۲ ساعت سرکار گذاشت.

هیچ نظری موجود نیست: