شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۵
وجدان درد
از پريشب وجدان درد بدي گرفتم.داشتيم ساعت 10 شب بر مي گشتيم خونه که سر چهاراه سبلان يک پسر جوان ، شايد همسن خودم ، رو ديدم که سيني اسفند رو دستش گرفته بود و داشت دود مي کرد. چراغ قرمز شد و من که ايستادم دو سه قدم اومد طرف من و گفت خدا سلامتي بده وبا نگاه اميدواري به من نگاه کرد.ولي نزديکتر نيومد ، شايد روش نمي شد. من هيچوقت دلم براي گداهاي حرفه اي نمي سوزه. براي همين نگاهش نکردم و اون هم طرف من نيومد. ولي وقتي جراغ سبز شد و راه افتادم تازه به اين فکر افتادم که تا به حال نديدم يه پسر جوان اسفند دود کنه و معمولا اين کار رو پيرزن ها و زن هاي کولي انجام مي دهند. قيافه پسره هم به معتادها شبيه نبود. از اون موقع وجدان درد گرفتم که چرا کمکش نکردم . حتي يکي دوبار خواستم برگردم که به دلايلي نشد. حالا که خوب فکر مي کنم، احتمالا اين جوان به خاطر بيکاري مجبور به اينکار شده . شايد همه درها به روش بسته شده و به خاطر گشنگي و نداري خانواده اي که بايد نونشون رو بده و بي خيالي آدم هاي بي رحمي مثل خودم که مي تونند کمکش کنند و نکردند مجبور شده اينجور غرورش رو زير پا بگذاره . کاش کمکش کرده بودم. کاش توانش رو داشتم که کاري براش جور کنم تا ديگه گوهر جوونيش رو با گردوندن سيني سر چهار راه ها حروم نکنه . کاش ....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
اولا که تبریک می گم...خیلی خیلی خوب شد که داری بازم می نویسی...دلم واسه نوشتنت تنگ شده بود
در ضمن از این حس وجدان درد گاهی منم می گیریم!
راستی من اصلا نمی تونم تو ایام عید تلویزیون نگاه کنم چون فقط باید کار کنم!به نظرم این خیلی خوش شانسیه!!
ارسال یک نظر