یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۲

يک پاکوب که از بارون ديشب خيسه
يک مسافر که تو اين پاکوب راهيه
تنهايي و ...
تنهايي و اميدي تو دل مسافر تنها براي رسيدن به اوج
صداي قرچ قرچ سنگها و ريزه سنگها زير پاي کوهمرد
راه شيب دار که نفس آدمو مي بره
باد هميشگي که به سرما مي زنه
نور مهتاب و برف که بعضي جاها هنوز رو زمينه
تشنگي ونوشيدن آب از قمقمه
تلاش و تلاش و تلاش
گام آخر و ...
اينجا قله است . با پناهگاه نقره فام و شهري که به وسعت يک دريا زير پات گسترده شده
و خدايي که حس مي کني خيلي بهت نزديک تر شده
بالاخره دفترچه آماده به خدمت من هم اومد . پايينش نوشته اعزام ٢ شهريور . خوب تکليف ما هم معلوم شد. ديروز اولين کاري که کردم رفتم و گواهينامه رو درست کردم. احتمالاً تا ١٠ روز ديگه گواهينامه هم بياد و براي هميشه کابوس کفي هاي موتور جمع کن تموم مي شه . کارت ملي رو هم رفتم گرفتم . اين همه کار کردم . ديگه چي کار کنم ؟

چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۲

وقتي برف مياد يک کوه مي تونه وزن هزاران تن برف رو تحمل کنه . حتي سرماي اون برف هم خم به ابروش نمياره . ولي همين برف اگر با طوفان همراه شه ديگه طاقت کوه هم کافي نيست. اونوقته که بهمن مي شه و ...
کوهمرد هم شايد بتونه خيلي حرفا رو تحمل کنه و دم نزنه . ولي وقتي مي خواند خوردش کنند فکر مي کنيد بازم بتونه طاقت بياره ؟؟؟
اول يه توضيح راجع به نوشته قبليم :
قصد من تنها اين بود که يک مقايسه بين خاتمي ، فتحعليشاه و شاه سلطان حسين صفوي انجام بدم :
فتحعليشاه با سستي و ترسش کاري کرد که يک گاز گنده از ايران کنده بشه . و در زمان اون ايران هيچ نقشي از يک کشور قدرتمند نداشت ....
شاه سلطان حسين با ملاطفت بيش از حد کاري کرد که بيگانه بر اين خاک حاکم بشه و خاتمي ....
خاتمي بدتر از همه کاري کرد که آزادي مردمي که اونو سر کار آوردند به بدترين وجه لگدمال بشه ....
واقعاً بين اين سه نفر شباهت زيادي هست . نه ؟

سه‌شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۲

به نظر شما کدوم اين افراد رو مي شه به عنوان با بخارترين حاکم ايران انتخاب کرد ؟
١- شاه سلطان حسين صفوي
٢- فتحعليشاه قاجار
٣- آغا محمد خان خاتمي ( ممد خالي بند خودمون)

شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۲

سلام. سلام به همه اونايي كه يكساله مهمون منند و تو اين يكسال با پيامهاشون اميد رو به نوشته هاي من تزريق مي كنند. چي ؟ يعني هنوز نفهميدين ؟ آره بابا . امروز تولد يكسالگي وبلاگ منه .
البته من وبلاگ نويسي رو از زهرا ياد گرفتم. اگر به اولين نوشته من تو 31 خرداد رجوع كنين ميبينيد كه اونجا هم از زهرا ياد كردم. اون موقع ها من عضو گروه Dardodel ياهو بودم و هر پيغامي كه از زهرا مي رسيد آخرش http://zahra-hb.blogspot.com داشت و من از روي اين لينك مدام به اون سر ميزدم. تا اينكه يه روز اون تو نوشته هاش خبر تأسيس Persianblog رو داد. و من كه تا اون موقع نتونسته بودم سر از كار بلاگ اسپات دربيارم اونجا رجيستر كردم و اين شد آغاز بلاگ نويسي من.
البته تا 3 4 ماه هيچ كس از وجود بلاگم با خبر نبود و يه جوري فقط براي خودم مي نوشتم و براي همين عادت كردم بيشتر براي دل خودم بنويسم.
اگر پيغامهاي اون روزها رو نگاه كنيد مي بينيد يك بار از اين كه 4 نفر به من سرزدند چقدر خوشحال شده بودم.
باري به هرجهت يكسال گذشت. كنار شما. كنار شما دوستاي خوبم كه كنارم بوديد و تو شادي ها و غصه ها شريكم ....
مي خوام از همه تون تشكر كنم ....
از رها
شلمن
بيتا
احسان
و همه شما دوستاي خوبم كه چندنفرتون ديگه نمي نويسيد. ولي لينك همه شما اون كنار و تو خاطر من هست....

جمعه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۲

ماجراهاي من و مادربزرگ :

من هروقت موضوع کم ميارم اين مادربزرگ من کلي سوژه مي ده دستم .
امروز مامانم اينا رفته بودند بيرون و من و مادر بزرگم خونه بوديم. طبق معمول حواس عزيز نبود که کجاست و باور نمي کرد خونه پسرشه . دم به دقيقه هم به من مي گفت پاشو زنگ بزن بيان منو ببرن . وقتي هم مي گفتم کي ؟ اسم بابامو مي گفت .
خلاصه بساطي بود. حالا هرچي من قسم مي خوردم که بابا من پسر همونم . خلاصه رفتم آلبوم عکس ها رو بيارم که سرش گرم شه که يه گنج پيدا کردم. يک عکس قاب شده از پدر مادربزرگم و جوونيهاي بابا و عموم که دو تا عکس از جوونيهاي دو تا ديگه عموم کنارش بود. خلاصه عکسو گرفتم پشتم و رفتم پيش عزيز و گفتم : عزيز يه چيز خوشگل آوردم براتون و عکس رو دادم دستش. بايد اونجا بوديد و واکنش عزيز رو مي ديديد.
عزيز تا عکس رو ديد زد زير گريه و شروع کرد به بوسيدن عکس پدرش . و همينطور پسراش . قکر کنم ١٠ سالي بود اون عکسو نديده بود . خلاصه همچين عکس رو بوس مي کرد و تو بغلش گرفته بود که من مونده بودم .
خلاصه جايزه اين کاري که کردم اين بود که بالاخره من رو به عنوان نوه اش قبول کرد.

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۲

جاتون خالي کلي کتک خوردم ...
چرا ؟ آخه يک کلمه گفتم : موکت خيس شده !!!!!

چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲

مي دوني من الآن چي هستم ؟
يه دلتنگي به وسعت همه دنيا
يک عشق به عمق دريا
دو تا چشم باراني
يک قلب پر از شعر
يک زبون قفل شده که نمي دونه چه جوري بهت بگه :
دوستت دارم

دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۲

مي دونيد که براي رفتن به سربازي بايد يک گواهي دکتر مبني بر سلامت جسمي شما رو هم ارائه بدبد. من هم براي گرفتن همين دفترچه رفتم پيش دکتر.
مطب اين دکتر و مطب پدرش تو يه دفتره.
خلاصه من براي ساعت ٥/٥ وقت داشتم و رفتم اونجا. ولي هر کي مي رفت تو غير ممکن بود که قبل از ٢٠ دقيقه بياد بيرون. اين در حالي بود که تو اين مدت ٢٠ دقيقه پدر دکتر ٣ تا مريض رو ويزيت مي کرد.
بالاخره نوبت من شد و دکتر بعد از يه معاينه کلي و امضاي گواهي و بعد از اينکه شرح مبسوطي راجع به بيماريهايي که مي تونند باعث معافي پزشکي بشند داد و خوشبختانه هيچ کدوم تو وجود من نبود (آموزش رايگان) تازه شروع کرد گفتن از خاطرات سربازيش و .... خلاصه من هم بعد از ٢٥ دقيقه اومدم بيرون...
وقتي اومدم بيرون تازه دليل تأخير همه رو فهميدم. البته بايد بگم که دکتر اونقدر خوش اخلاق و خوش مشرب بود که من اصلا خسته نشدم .
خلاصه اينکه تو اين روزگار آدم خوش خلق نعمت بزرگيه ....

شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۲

چند روز پيش بالاخره دفترچه آماده به خدمتم رو پست کردم. اين يعني شروع يک انتظار کشنده براي اومدن جوابش. هرچند به احتمال ٩٠ درصد بايد روز ٢ شهريور خودمو معرفي کنم. يعني ٢ ماه از عمرم بدون هيچ ثمري فقط صرف انتظار مي شه.
------------------------------------------

از سربازي بدم مياد . نه براي اينکه از سختي بترسم. فقط براي اين که ٢ سال از عمرم تلف مي شه و مانع اين مي شه که سريعتر وارد ميدون نبرد زندگي بشم. ولي از طرفي از اين فرصتي که برام پيش اومده تا خودمو براي زندگي آماده کنم خيلي خوشحالم. مي خوام تو اين مدت سربازيمو بدون هيچ دودر کردني طي کنم. هر سختي برام پيش بياد مي خوام با کمال ميل بهش تن بدم. مي خوام اونقدر به خودم سختي بدم که وقتي اين دوران تموم شد بي هيچ ترسي بتونم به جنگ با زندگي برم و همه چيز زندگي رو اون طوري که خودم مي خوام نغيير بدم. نه اينکه اون جوري که زندگي مي خواد تغيير کنم. مي خوام وقتي سربازيم تموم شد يک تکيه گاه محکم براي عزيز دلم باشم و يک سقف بلند براي در امان نگهداشتن اون از همه طوفانهاي زندگي. براي همين سربازي رو دوست دارم ....
------------------------------------------

مي بينم که ٤ روز نشده پامو از دانشگاه گذاشتم بيرون باز همه چيز به هم ريخته . نمي دونستم اين قدر دوريم براتون سخته . ولي جدا از شوخي دانشجوها که هنوز زخم ١٨ تيرشون خوب نشده بايد زخم يه خنجر ديگه رو تحمل کنند ؟

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲

بالاخره نامه تصفيه حساب با دانشگاه رو گرفتم. امروز يا فردا بايد مداركم رو پست كنم براي سربازي ....
--------------------------------------------------------------

سايت راديو آمريکا به زبان فارسي رو هم ببينيد...

یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۲

چند تا مطلب خيلی قشنگ از قول کيميا :

اين خيلی مضحک است که بيشتر مواقع حوصله شنيدن نداريم اما زمان گفتن انتظار داريم نه تنها به ما گوش بدهند بلکه مستقيم هم نگاهمان کنند ... ای کاش به جای دهان تمساح گوشهايی مثل فيل داشتيم !

به زير سنگ بزرگی نشسته ، حيرانم
چکيده اب به قطره به روی دامانم
بطول قرن تداوم گرفته چکه آب
شکاف داده دل سخت سنگ رفته در خواب
اگر چه ميخ به چکش ، درون سنگ نرفت
توان شکافت دل سنگ قطره قطره به آب

احساس گناه و ترس از نادانسته ها همانقدر احمقانه است که تاييد اشتباهات به علت تکرار در درازمدت ...

برای عاشق شدن هرگز زود نيست هرگز دير نيست اما برای ازدواج اجازه بدين دندونهای عقل در بياد بعد .....!


خوب يه چند تا لينک بديم دلمون باز شه :
لاله و لادن دوقلوهاي به هم چسبيده تهراني دارند جدي جدي از هم جدا مي شند. (بعد از ۲۸ سال زندگي مشترک)

اين هم يه سايت خوب براي دور زدن Proxy که خیلی راحت میشه باهاش کارکرد...

اگر علاقمند به آهنگهای هاله هستید خوب یه سری به سایتش بزنید ....

نیما بهنود و سایت بهنود دیگر ...

سایت فارسی گزارشگران بدون مرز که یک سازمان مدافع آزادی مطبوعات در سراسر جهانه هم جالبه ....

اگر می خواید بدونید چه جور می شه هر خبری رو ولو دروغ علیه هر کسی بگید و کسی هم کاری بهتون نداشته باشه اینجا رو یه نگاهی بیندازید. قابل توجه اینکه این سایت به طرفداران و مدعیان ذوب در ولایت تعلق داره ....

اينجا و اينجا رو هم برای خنده ببينيد . بد نيست ....
البته مطلب مهم اینکه نامه ای رو که به دستور شورای عالی امنیت ملی در همه رسانه ها ممنوع الانتشار شده ایشون خط به خط نقد هم کرده ولی کسی کاریشون نداره .

اينجا هم تصاويری از يک صحنه نبرد خواهيد ديد.....

این سایت مهدیس هم جالب بود.

این گندی رو هم که کیهان زده اونقدر در موردش حرف زدند که من دیگه چیزی نمی گم ....

اينجا هم مجموعه ای از کاريکاتوريست های مشهور ایران رو ببينيد. من از اين عکس خيلی خوشم اومد :

شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۲

بازم جاي همه خالي . ديروز با عزيز دلم رفتيم درکه . خيلي خوش گذشت. البته همون پايينا بوديم و بالا نرفتيم. بعدشم همون جا شام خورديم و خورديم و اومديم پايين. خيلي خاطره خوبي شد برامون ...
------------------------------------------

امروز حالم خوبه. آخه ديروز عزيز دلم رو ديدم . ولي اين اواخر ، بخصوص از وقتي فارغ التحصيل شدم و رفتنم به سربازي شکل جدي به خودش گرفته بعضي وقتها عجيب دلم مي گيره . فکر اينکه بخوام يکي دو ماهي اصلا عزيز دلم رو نبينم راه نفسم رو بند مياره.
به هر حال کاري نمي شه کرد. هرچند اين ايام سربازي بدون عزيز دلم برام جهنم خواهد شد.
------------------------------------------

شعر بالاي صفحه رو عوض کردم. بجاي شعر قبلي که شهره خونده بود اين شعر رو از داريوش گذاشتم.
هر وقت به اين آهنگ گوش مي کنم منو به فکر مي اندازه . مخصوصا اين تيکه:

هر منزل اين خاک بيابان هلاک است
هر چشمه سرابي است که در سينه خاک است
در دامن هر سنگ اگر زلف زمين است
نقش تن ماري است که در خواب کمين است
در هر قدمت خار ، هر شاخه سر دار
در هر قدم آزار ، هر ثانيه صدبار

شايد رفتن من به سربازي يه جور امتحانه تا ببينم طاقت سختي هاي راه عشق رو دارم يا نه ؟

پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۲

امشب بساطی داشتم ها .... بله دیگه قصه من و مادر بزرگمه که ٣ تا پیام قبلی معرفی شده. اول یه توضیح که مادر بزرگ من ماشالله به ٩٢ سالگی رسیده و به همین خاطر (سن زیادش) بعضی وقتها زمان حال و گذشته رو با هم اشتباه می گیره و خلاصه ماجراها داریم ....
می گفتم که داشتم با عزیز دلم حرف می زدم . به خاطر مسایل امنیتی !!!!!!! رفته بودم تو اتاق که یه دفعه عزیز (ما به مادربزرگم می گیم عزیز) اومد تو و گفت من با این ٣ تا دختر ها که اومده بودیم الآن نمی دونم کجا رفتند و الآن هوا تاریک می شه و من نگرانم و از این حرفا . حالا این دختر ها که عزیز می گفت منظورش عمه های من بود که الآن همه شون نوه هم دارند . خلاصه به هر مصیبتی بود به عزیز قبولوندم که اشتباه می کنه . وقتی عزیز رفت برای جلوگیری از ورود سرزده مجدد اون به اتاق در رو از تو قفل کردم و اومدم حرفامو با عزیز دلم ادامه بدم که کلمه سوم رو نگفته بودم که دیدم الآن در می شکنه . خلاصه در رو بار کردم که عزیز پشت در بود و این حرف که : حالا دیگه دخترهای منو تو اتاق قایم می کنی و در رو قفل می کنی !!!!
حالا به نظر شما من چه حالی داشته باشم خوبه ؟؟؟

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۲

سال اول دبيرستان بودم . كلاس انشاء و يكي از بچه ها داشت انشايش رو مي خوند . ولي من اصلا حواسم نبود . انشاش كه تموم شد انگار معلممون ( آقاي الماسي كه عمرشو داد به شما و اميدوارم جاش تو بهشت باشه) از اول حواسش به من بود . چون بعد از تموم شدن انشا از من خواست نظرمو راجع به اون انشا بگم . حالا از استاد اصرا ر و از من انكار و سعي مي كردم با گفتن حرفايي مثل آخه من كيم كه نظر بدم و .... از زير اين كار شونه خالي كنم .
ولي هر كار كردم نتونستم در برم . بالاخره سعي كردم به گفتن يه سري حرفاي كليشه اي مثل اينكه :
خوب بود . خوب فضا رو رسونده بود . انشاي قشنگي داشت . و ..... درست مثل اينايي كه انگار زورشون كردند يه چيزي رو نقد كنند و نم دونند چي بگند ...
خلاصه من داشتم از اين حرفا سر هم مي كردم كه يك دفعه يكي از دوستام گفت : ولي به نظر من هيچكدوم از اين حرفايي كه آقاي نقوي زدند تو اين انشا وجود نداشت . خلاصه با اين حرف دو نفر وا رفتند . اوليش من كه به شدت ضايع شدم .
و دوميش كسي كه انشا رو نوشته بود و كلي از حرفاي من خوشحال شده بود و با شنيدن اين حرف مثل يخ وا رفت .
از رفتاري كه اون اماكني ها داشتند دارم به اين نتيجه مي رسم كه ايران كشوري شده كه هر چي گند بزني به كار مردم عيب نداره .
ولي تا يه نفر بخواد كاري كنه كه به مردم خدمت كنه صد تا صاحاب و مخالف و مامور و .... پيدا مي شند كه زير آبشو بزنند .
الآن داشتم مي اومدم تو ساختمان اسكان . يه صحنه خيلي جالب ديدم. يه پسر بچه كوچولو با مامانش داشت مي اومد كه يه دفعه خورد زمين . ولي مامانه اونقدر بالا سرش وايساد (شايد 5 دقيقه) تا بالاخره پسره دستش رو گذاشت زمين و خودش دوباره روي پاش وايساد .... خيلي اين كار مادره برام جالب بود. تو تمام اين مدت پسره هي به مامانش نگاه مي كرد كه شايد بياد كمكش . ولي اون مادره يه درس خوب براي زندگي به پسرش داد.
اوه اوه . الآن دو نفر اومدند اينجا كه شركت ندا رايانه براي اينترنت مجاني گذاشته . مي گند از اداره اماكن هستند و مي خواند اينجا رو تعطيل كنند . خدا به خير بگذرونه
هوووووووووووووووووورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا !!! اينم از دانشگاه . اينم تموم شد . بالاخره پروژه هم تحويل داده شد . خودمونيم ها . رسيدن به اين عنوان دهن پركن بي خاصيت مهندس چقدر سخت بود ها !

یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۲

تا حالا بلاگ آقاي عبدالله شهبازي ، مورخ و نويسنده معاصر رفتيد ؟ نه ؟ پس بدوييد ببينيدش .