از سربازي بدم مياد . نه براي اينکه از سختي بترسم. فقط براي اين که ٢ سال از عمرم تلف مي شه و مانع اين مي شه که سريعتر وارد ميدون نبرد زندگي بشم. ولي از طرفي از اين فرصتي که برام پيش اومده تا خودمو براي زندگي آماده کنم خيلي خوشحالم. مي خوام تو اين مدت سربازيمو بدون هيچ دودر کردني طي کنم. هر سختي برام پيش بياد مي خوام با کمال ميل بهش تن بدم. مي خوام اونقدر به خودم سختي بدم که وقتي اين دوران تموم شد بي هيچ ترسي بتونم به جنگ با زندگي برم و همه چيز زندگي رو اون طوري که خودم مي خوام نغيير بدم. نه اينکه اون جوري که زندگي مي خواد تغيير کنم. مي خوام وقتي سربازيم تموم شد يک تکيه گاه محکم براي عزيز دلم باشم و يک سقف بلند براي در امان نگهداشتن اون از همه طوفانهاي زندگي. براي همين سربازي رو دوست دارم ....
مي بينم که ٤ روز نشده پامو از دانشگاه گذاشتم بيرون باز همه چيز به هم ريخته . نمي دونستم اين قدر دوريم براتون سخته . ولي جدا از شوخي دانشجوها که هنوز زخم ١٨ تيرشون خوب نشده بايد زخم يه خنجر ديگه رو تحمل کنند ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر