جمعه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۲

ماجراهاي من و مادربزرگ :

من هروقت موضوع کم ميارم اين مادربزرگ من کلي سوژه مي ده دستم .
امروز مامانم اينا رفته بودند بيرون و من و مادر بزرگم خونه بوديم. طبق معمول حواس عزيز نبود که کجاست و باور نمي کرد خونه پسرشه . دم به دقيقه هم به من مي گفت پاشو زنگ بزن بيان منو ببرن . وقتي هم مي گفتم کي ؟ اسم بابامو مي گفت .
خلاصه بساطي بود. حالا هرچي من قسم مي خوردم که بابا من پسر همونم . خلاصه رفتم آلبوم عکس ها رو بيارم که سرش گرم شه که يه گنج پيدا کردم. يک عکس قاب شده از پدر مادربزرگم و جوونيهاي بابا و عموم که دو تا عکس از جوونيهاي دو تا ديگه عموم کنارش بود. خلاصه عکسو گرفتم پشتم و رفتم پيش عزيز و گفتم : عزيز يه چيز خوشگل آوردم براتون و عکس رو دادم دستش. بايد اونجا بوديد و واکنش عزيز رو مي ديديد.
عزيز تا عکس رو ديد زد زير گريه و شروع کرد به بوسيدن عکس پدرش . و همينطور پسراش . قکر کنم ١٠ سالي بود اون عکسو نديده بود . خلاصه همچين عکس رو بوس مي کرد و تو بغلش گرفته بود که من مونده بودم .
خلاصه جايزه اين کاري که کردم اين بود که بالاخره من رو به عنوان نوه اش قبول کرد.

هیچ نظری موجود نیست: