پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۲

امشب بساطی داشتم ها .... بله دیگه قصه من و مادر بزرگمه که ٣ تا پیام قبلی معرفی شده. اول یه توضیح که مادر بزرگ من ماشالله به ٩٢ سالگی رسیده و به همین خاطر (سن زیادش) بعضی وقتها زمان حال و گذشته رو با هم اشتباه می گیره و خلاصه ماجراها داریم ....
می گفتم که داشتم با عزیز دلم حرف می زدم . به خاطر مسایل امنیتی !!!!!!! رفته بودم تو اتاق که یه دفعه عزیز (ما به مادربزرگم می گیم عزیز) اومد تو و گفت من با این ٣ تا دختر ها که اومده بودیم الآن نمی دونم کجا رفتند و الآن هوا تاریک می شه و من نگرانم و از این حرفا . حالا این دختر ها که عزیز می گفت منظورش عمه های من بود که الآن همه شون نوه هم دارند . خلاصه به هر مصیبتی بود به عزیز قبولوندم که اشتباه می کنه . وقتی عزیز رفت برای جلوگیری از ورود سرزده مجدد اون به اتاق در رو از تو قفل کردم و اومدم حرفامو با عزیز دلم ادامه بدم که کلمه سوم رو نگفته بودم که دیدم الآن در می شکنه . خلاصه در رو بار کردم که عزیز پشت در بود و این حرف که : حالا دیگه دخترهای منو تو اتاق قایم می کنی و در رو قفل می کنی !!!!
حالا به نظر شما من چه حالی داشته باشم خوبه ؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: