سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۳

زلزله

این زلزله آخری خیلی خفن بود . فکر کنم خدا داره نسخه بتای نرم افزار روز قیامت رو تست می کنه !!!!!!!!!!!!!!!
راستی نکنه یادداشت قبلی من پیش بینی این زلزله بود ؟؟؟؟

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

طوفان

تو یک شب ابری که ماه و ستاره ای هم نداره ، دارم سعی می کنم راه خودم رو تو تاریکی پیدا کنم. ولی هرچه بیشتر سعی می کنم نمی تونم.
یه جاییه مثل جنگل . تاریک و با درختان انبوه و همه شبیه به هم . حس می کنم دارم دور خودم می چرخم . بالاخره کم کم حس می کنم صدایی می شنوم . صدایی مثل صدای آب . صدای امواج.
جهت صدا رو پیدا می کنم و می روم جلو . کم کم حس می کنم صدا بلند و بلندتر می شه. خودم رو به منبع صدا می رسونم و متوجه می شوم که صدا صدای امواج دریاست . وقتی بالاخره از بین درختها بیرون می آیم باد مثل سیلی محکمی تو صورتم می خوره و امواج خروشان دریا رو می بینم که حتی تو تاریکی سفیدی کف اونها آدم رو به وحشت می اندازه .
لب دریا می ایستم و اطرافم رو نگاه می کنم . ولی جنگل همه جا رو پوشونده و تنها چیزی که معلومه سفیدی امواج دریاست. موندم چه کار کنم که یک دفعه حس می کنم زیر پام خالی شد و موج بزرگی من رو درون دریا کشید . سعی می کنم به سمت ساحل برگردم . ولی امواج دریا مثل دستانی قدرتمند من رو با خودش می بره .
نا امیدانه بر می گردم و جزیره ای رو که درونش بودم به امید رسیدن کمک نگاه می کنم که ناگهان برقی از آسمون می زنه و جنگل رو آتش می زنه .
دیگه توانی برای من نمونده . کم کم سردی آب عضلات دست و پایم رو بی حس می کنه و وجودم بی حس و بی حس تر می شه و ....

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳

اعتصاب غذا !!

چند روز پیش افسرها رفتيم که قضيه غذا رو با اعتراض درست کنيم . مجموعا ۶ ۷ نفر هستيم که براي غذا مشکل داريم . خلاصه با مسئول پشتيباني صحبت کرديم . ولي اون به ما گفت فقط در صورت داشتن رضايت کتبي از مسئول مي تونيم غذا بخوريم و ساعت ۳۰/۱۳ بريم .
راستش به من که خيلي برخورد. انگار ما بچه دبستاني هستيم . خلاصه چند روز غذا رو تحریم کردم و زودتر اومدم بيرون تا منت اينها رو نکشم. امروز هم ظاهرا اعتراض بچه ها نتیجه داد و مجدد غذا برقرار شد . ولی من که چشمم آب نمی خوره . احتمالا باز ماه دیگه همین بساط باشه .به نظر من که یک تشکیلات به این عریض و طویلی این حرفها براش خجالت آوره .

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۳

بهانه

به بهانه دادن یک CD رفتم دیدن دریا . تلفنی اصرار داشت که من این کا رو نکنم تا در وقتم صرفه جویی بشه و بیشتر به کارم برسم . ولی اون نمی دونست که همین دیدن یک لحظه او چقدر برای من مهمه و من نمی خواهم در وقت دیدن او هم صرفه جویی کنم.

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۳

گدا گشنه ها

بساطي داريم سر غذا خوردن . هر چند وقت يک بار يک اطلاعيه مي دهند که سربازها اگر نهار بخورند بايد تا ساعت ۱۶ تو مقر بمونند . اين بار چهارم پنجميه که باز از اين اطلاعيه ها دادند.
البته ما هم تا جاي ممکن سعي در خوردن و در رفتن داريم . ولي اين دفعه به بچه ها پيشنهاد کردم بيايد حقوقهامون رو روي هم بگذاريم و به اين گدا گشنه ها بديم تا اينقدر سر غذاي سربازها گدابازي در نيارند.

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۳

اخطار

پشت چراغ قرمز ايستاده بودم البته کمي جلوتر از بقيه و منتظر بودم چراغ سبز شه که ديدم يک نفر مدام پشت سرم بوق مي زنه .
برگشتم ببينم چي شده که ديدم يکي از نيروهاي ويژه راهنمايي رانندگي که لباس پلنگي تنشونه بهم گفت : د بيا عقب ديگه يه ساعته دارم بهت مي گم.
بدون حرفي عقب عقب رفتم که طرف تازه متوجه اورکت نظامي من شد و براي اينکه جبران کنه گفت : حالا سپاهي هستي که نبايد گازشو بگيري بري که !!!
من گفتم من که نمي خواستم برم و در اين موقع کاملا رسيده بودم کنارش که اون سرباز تازه متوجه شد که من افسر هستم و شروع کرد که : ببخشيد جناب سروان و معذرت مي خوام و خلاصه من هم با يک اشکال نداره عزيزم تمومش کردم.

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۳

مد زمستاني

اون مطلب مد پيرزنها رو يادتون هست ؟ حالا اين هم نسخه جوانانه !!!
با دريا ساعت ۸ شب رفته بوديم ميدان هفت تير . هوا هم که سرد و زمستاني . تو مدتي که اونجا منتظر بودم چشمم افتاد به يه نفر جوان که کنار خيابان ايستاده بود و به شدت از سرما مي لرزيد . البته نه اينکه فقير باشه ها . اتفاقا خيلي هم ژيگول و سانتي مانتال بود . ولي يادش رفته بود که تو اين هوا موقع پوشيدن شلوار کوتاه نازک و مانتو تابستاني نيست !!!!!!