دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

طوفان

تو یک شب ابری که ماه و ستاره ای هم نداره ، دارم سعی می کنم راه خودم رو تو تاریکی پیدا کنم. ولی هرچه بیشتر سعی می کنم نمی تونم.
یه جاییه مثل جنگل . تاریک و با درختان انبوه و همه شبیه به هم . حس می کنم دارم دور خودم می چرخم . بالاخره کم کم حس می کنم صدایی می شنوم . صدایی مثل صدای آب . صدای امواج.
جهت صدا رو پیدا می کنم و می روم جلو . کم کم حس می کنم صدا بلند و بلندتر می شه. خودم رو به منبع صدا می رسونم و متوجه می شوم که صدا صدای امواج دریاست . وقتی بالاخره از بین درختها بیرون می آیم باد مثل سیلی محکمی تو صورتم می خوره و امواج خروشان دریا رو می بینم که حتی تو تاریکی سفیدی کف اونها آدم رو به وحشت می اندازه .
لب دریا می ایستم و اطرافم رو نگاه می کنم . ولی جنگل همه جا رو پوشونده و تنها چیزی که معلومه سفیدی امواج دریاست. موندم چه کار کنم که یک دفعه حس می کنم زیر پام خالی شد و موج بزرگی من رو درون دریا کشید . سعی می کنم به سمت ساحل برگردم . ولی امواج دریا مثل دستانی قدرتمند من رو با خودش می بره .
نا امیدانه بر می گردم و جزیره ای رو که درونش بودم به امید رسیدن کمک نگاه می کنم که ناگهان برقی از آسمون می زنه و جنگل رو آتش می زنه .
دیگه توانی برای من نمونده . کم کم سردی آب عضلات دست و پایم رو بی حس می کنه و وجودم بی حس و بی حس تر می شه و ....

۳ نظر:

Shahed Rezamand گفت...

ببین خوب ! دریا نجاتت داد دیگه !
یه دستی هم به سر ما بکش !

ناشناس گفت...

سلام آقا م
منم.مهدی.مثل اینکه آقا محمد م ایمیل من رو فراموش کرده اند
mahdimahdavi_16@yahoo.com
mahdimahdavi16@hotmail.com
من هم ایمیل ایشان رو نمیدانم.ممنون میشم که با ایمیل به من
بگویند
خداحافظ

Taher گفت...

سلام.کوهمرد من از این نوشته ات خیلی حال کردم.خیلی خیلی خیلی قشنگ و با معنی بود.موفق باشید