جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

تلنگر

سلام
اين حرفها شكايت نيست . غرغر و نق و ... هم نيست . فقط نياز منه به گفتن و نوشتن.
مدتها نبودم . دل و دماغي براي نوشتن و مطلب جالبي براي گفتن نبود . تبديل شدن از يك آدم با احساسات واقعي به يك آدم مكانيكي خيلي سريع اتفاق مي افته و اين اتفاق تقريبا براي من هم در حال وقوع بود. كار كردن هاي شبانه ، دوري از خانواده ام ، فشار كار و ... .
ولي امشب به صورت اتفاقي سريال سرزمين سبز (شكيبايي) احساسات زنگ زده را به يك بار جلا داد و حجم عظيمي از احساسات فروخورده را زنده كرد .

شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۶

قضاوت !

1- چند وقت پيش ، همكارم كه كيهان خوان قهاريه و از نظر فكري كاملا منطبق بر خط كيهان و كيهانيهاست داشت با يكي ديگه از بچه ها سر موسيقي بحث مي كرد و براي رد موسيقي تهمتهاي عجيب و غريبي به اهل موسيقي مي زد . مثلا مي گفت اينها همه شون عمليند و آدم حسابي توشون پيدا نمي شه و ... .
حرفهاش كلي من رو به فكر فرو برد كه ريشه چنين تفكر يك طرفه اي كجا مي تونه باشه ؟ در آخر چيزي به نظرم رسيد كه فكر كنم مي تونم به عنوان يكي از پايه هاي فلسفه شخصي زندگيم محسوبش كنم .
ريشه اين مشكل در اين شخص و در هر كس ديگري من جمله در خود من ، مي تونه در اين باشه كه ما براي خودمون حق قضاوت قايل هستيم . در حالي كه اين حق رو هيچ كس به ما نداده . چون صلاحيت و ابزار كافي براي اين كار رو نداريم . در نتيجه اين كمبود رو مي خواهيم با حرفهاي بي منطق و توخالي كه زاييده ذهن خود ماست پر كنيم تا به اصطلاح قضاوت بي اشكالي داشته باشيم.
پس يكي از مباني فلسفه زندگي من اين خواهد بود :
من حق قضاوت كردن و حكم كردن درباره كسي رو ، خصوصا وقتي مستندات و صلاحيت لازم رو ندارم ، حتي براي خودم هم ندارم و حق ندارم بر اساس قضاوتهاي شخصي كه ناشي از برداشت احساسي من از موضوعي خاصه تصميم بگيرم .
كاملا مشخصه كه قضاوت شخصي با تحليل اتفاقاتي كه پيرامون ما مي افته متفاوته !

2- قبل از تولد پسرم هميشه مي ترسيدم كه جايگاه اون تو قلب من كجاست و آيا بايد قلبي رو كه قبلا همه اش رو يكجابه همسرم تقديم كردم دوباره تقسيم كنم ، يا جايي براي فرزندم توش هست يا نه ؟ چون تصورم از قلب مثل يك اتاق بود كه فقط براي يك نفر توش جا هست. ولي الآن فهميدم كه وقتي فرزند آدم به دنيا مياد، ظرفيت هاي تازه اي براي محبت كردن در وجود آدم شكوفا مي شه . انگار كه قلب آدم دوبرابر بشه و بتوني اون قسمت جديد رو به فرزندت اختصاص بدي . و مطمئنا هيچ كس جاي ديگري رو تو قلب آدم تنگ نمي كنه .

شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۶

لحظه زيبا

خوب وقتشه اين سكوت چند ماهه با يك خبر بشكنه . خبر يك آغاز ، يك شكفتن، يك طلوع ، يك تولد .
زندگي معناي ديگري خواهد داشت
و بار مسئوليت به سنگيني بك كلام
پدر

و اين شروع ديگريست ...

شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۵

بوي بهار

صداي پاي بهار كم كم داره مياد . بوي بهار هم داره كم كم به مشام مي رسه . ولي فعلا كه بوي سفيدكننده و ريكايي رو ميده كه براي خونه تكوني داره استفاده مي شه !!!!

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵

تجربه گرانقيمت

آخرين جمعه دي ماه روز خوب ديگري بود در كوه . ولي با اين تفاوت كه براي اولين بار دلم رو براي قله صابون زده بودم . ساعت 5/4 پاي مجسمه شروع به بالا رفتن كردم . تخمين مي زدم كه 3 ساعته به شيرپلا مي رسم . ولي مساله مهمي كه فراموش كرده بودم يخ زدن مسير بود كه براي من كه يخ شكن نبسته بودم واقعا آزاردهنده بود . در نتيجه سرخوردن هاي مداوم و كاهش فوق العاده سرعت به جاي 3 ساعت حدود 5 ساعت طول كشيد تا به شيرپلا رسيدم . ضمن اينكه به خاطر خستگي زياد حدود 1 ساعتي تو كافه رجب مجبور به استراحت و تجديد قوا شدم . با يخ شكني كه تو كافه رجب خريدم بالارفتن خيلي ساده تر شد . طوري كه بقيه مسير رو ظرف يك و نيم ساعت بالا رفتم . ولي از اونجايي كه براي برگشتن يخ زدن مسير ممكن بود مشكل زا بشه تصميم گرفتم تا ساعت 11 به هركجا رسيدم توقف كنم و برگردم . بعد از استراحت نيم ساعته تو شيرپلا به طرف بالا حركت كردم . ولي علي رغم ساده بودن مسير به دليل نبود وقت بعد از يك ساعت و سر ساعت 11 شروع به پايين اومدن كردم . ولي در همين پايين آمدن بزرگترين اشتباه دوران كوهنورديم رو مرتكب شدم .
قضيه اين بود كه من تا وقتي روي يال حركت مي كردم خارج از پاكوب ارتفاع برف تا زير زانو بود . موقع برگشتن كمي از پاكوب منحرف شدم و به جاي پاكوب اصلي به دنبال يك رد پاي انحرافي رفتم كه به جاي ادامه تا دوراهي اوسون ، مستقيم به كف دره مي رفت . بعد از طي حدود 50 متر متوجه اشتباهم شدم و بايد حدود 50 متر ارتفاع مي گرفتم و به پاكوب اصلي بر مي گشتم . ولي من تنبلي كردم و به راهم به سمت كف دره اوسون ادامه دادم . تا پاكوب اصلي كه از دو راهي شيرپلا به سمت دره اوسون مي رفت حدود 500 متر فاصله بود كه كم كم اوضاع بد شد . اول تا 20 تا 30 سانتيمتر بالاتر از زانوهام تو برف فرو مي رفت كه اين مقدار بعد از مسافت كوتاهي به كمرم رسيد و كمي پايينتر اگرچه تا كمر تو برف فرو مي رفتم ، ولي پاهام باز هم به زمين نمي رسيد . نكته بعد اينكه برف حالت تخته اي پيدا كرده بود و زير پا كاملا مي شكست و راه رفتن خيلي سخت شده بود . و آخرين نكته اينكه وقتي به سمت چپم نگاه كردم ، عرق سردي رو پيشونيم نشست. من در حال بريدن يك شيب برف گير با ارتفاع برف بالاي يك متر بودم !!! قضاوت اينكه آيا اون شيب بهمن گيره يا نه به عهده خود شما . ولي من فكر مي كنم شانس آوردم يا خدا بهم رحم كرد . تمام نكاتي رو كه تو كلاسهاي گروه كوه شنيده بودم مرور كردم . ولي متاسفانه چيز به درد بخوري يادم نيومد. براي همين خيلي با احتياط و به آرومي ادامه مسير دادم و مسيرم رو كاملا به سمت كف دره تغيير دادم كه طبيعتا اونجا عمق برف زيادتر بود . ولي به نظرم راه فرار بيشتري داشت . خلاصه طي اين مسافت حدود 500 متر نزديك به يك تا يك و نيم ساعت وقت گرفت تا به پاكوب اصلي رسيدم . بعد از اون هم كه طي 2 ساعت خودم رو به ميدان سربند رساندم . خلاصه تجربه اي بود كه با هزار ترس و زحمت به دست اومد . ولي خيلي خيلي ارزشمند بود. اميدوارم كسي اين تجربه رو تكرار نكنه و خدا خودش تمام كساني رو كه تو چنين شرايطي گير مي كنند نجات بده .
عكسهاي اين برنامه همين عكسهاييه كه تو پست قبلي با عنوان رقص برف و نور ديديد.

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

رقص برف و نور









 







شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

ماموريت برفي

الكي الكي اينجا يك ماهي تعطيل بود. دليلش هم مثل هميشه مشغله زياد و نداشتن وقت سر خاراندن بود.
26 دي ماموريت همراه مدير فني شركت و مدير پروژه مون رفته بوديم ياسوج كه تو راه برگشتن به شيراز با بدترين هواي برفي ممكن مواجه شديم . حالا ماجراهاي جنبي مثل زنجير چرخ نداشتن بچه هاي اكيپ اول و ... بماند . عكسهاي زير گوشه اي از شرايط اون روز ما رو نشون مي ده.

توقف گاه ماشين هاي تو برف گير افتاده!

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

ابهام

يك مساله مبهمه . اگر واقعا تحريم اينجوري كه تا حالا گفته مي شد و مي شه ، بي خطره و هيچ تاثيري نداره ، پس حالا اينهمه بال بالا زدن و سفرهاي اضطراري و نامه به پاپ و ... براي چيه و اگر خطرناك بود و ضرر داشت پس چرا كار رو به اينجا رسوندند ؟