سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۳

زلزله

این زلزله آخری خیلی خفن بود . فکر کنم خدا داره نسخه بتای نرم افزار روز قیامت رو تست می کنه !!!!!!!!!!!!!!!
راستی نکنه یادداشت قبلی من پیش بینی این زلزله بود ؟؟؟؟

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

طوفان

تو یک شب ابری که ماه و ستاره ای هم نداره ، دارم سعی می کنم راه خودم رو تو تاریکی پیدا کنم. ولی هرچه بیشتر سعی می کنم نمی تونم.
یه جاییه مثل جنگل . تاریک و با درختان انبوه و همه شبیه به هم . حس می کنم دارم دور خودم می چرخم . بالاخره کم کم حس می کنم صدایی می شنوم . صدایی مثل صدای آب . صدای امواج.
جهت صدا رو پیدا می کنم و می روم جلو . کم کم حس می کنم صدا بلند و بلندتر می شه. خودم رو به منبع صدا می رسونم و متوجه می شوم که صدا صدای امواج دریاست . وقتی بالاخره از بین درختها بیرون می آیم باد مثل سیلی محکمی تو صورتم می خوره و امواج خروشان دریا رو می بینم که حتی تو تاریکی سفیدی کف اونها آدم رو به وحشت می اندازه .
لب دریا می ایستم و اطرافم رو نگاه می کنم . ولی جنگل همه جا رو پوشونده و تنها چیزی که معلومه سفیدی امواج دریاست. موندم چه کار کنم که یک دفعه حس می کنم زیر پام خالی شد و موج بزرگی من رو درون دریا کشید . سعی می کنم به سمت ساحل برگردم . ولی امواج دریا مثل دستانی قدرتمند من رو با خودش می بره .
نا امیدانه بر می گردم و جزیره ای رو که درونش بودم به امید رسیدن کمک نگاه می کنم که ناگهان برقی از آسمون می زنه و جنگل رو آتش می زنه .
دیگه توانی برای من نمونده . کم کم سردی آب عضلات دست و پایم رو بی حس می کنه و وجودم بی حس و بی حس تر می شه و ....

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳

اعتصاب غذا !!

چند روز پیش افسرها رفتيم که قضيه غذا رو با اعتراض درست کنيم . مجموعا ۶ ۷ نفر هستيم که براي غذا مشکل داريم . خلاصه با مسئول پشتيباني صحبت کرديم . ولي اون به ما گفت فقط در صورت داشتن رضايت کتبي از مسئول مي تونيم غذا بخوريم و ساعت ۳۰/۱۳ بريم .
راستش به من که خيلي برخورد. انگار ما بچه دبستاني هستيم . خلاصه چند روز غذا رو تحریم کردم و زودتر اومدم بيرون تا منت اينها رو نکشم. امروز هم ظاهرا اعتراض بچه ها نتیجه داد و مجدد غذا برقرار شد . ولی من که چشمم آب نمی خوره . احتمالا باز ماه دیگه همین بساط باشه .به نظر من که یک تشکیلات به این عریض و طویلی این حرفها براش خجالت آوره .

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۳

بهانه

به بهانه دادن یک CD رفتم دیدن دریا . تلفنی اصرار داشت که من این کا رو نکنم تا در وقتم صرفه جویی بشه و بیشتر به کارم برسم . ولی اون نمی دونست که همین دیدن یک لحظه او چقدر برای من مهمه و من نمی خواهم در وقت دیدن او هم صرفه جویی کنم.

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۳

گدا گشنه ها

بساطي داريم سر غذا خوردن . هر چند وقت يک بار يک اطلاعيه مي دهند که سربازها اگر نهار بخورند بايد تا ساعت ۱۶ تو مقر بمونند . اين بار چهارم پنجميه که باز از اين اطلاعيه ها دادند.
البته ما هم تا جاي ممکن سعي در خوردن و در رفتن داريم . ولي اين دفعه به بچه ها پيشنهاد کردم بيايد حقوقهامون رو روي هم بگذاريم و به اين گدا گشنه ها بديم تا اينقدر سر غذاي سربازها گدابازي در نيارند.

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۳

اخطار

پشت چراغ قرمز ايستاده بودم البته کمي جلوتر از بقيه و منتظر بودم چراغ سبز شه که ديدم يک نفر مدام پشت سرم بوق مي زنه .
برگشتم ببينم چي شده که ديدم يکي از نيروهاي ويژه راهنمايي رانندگي که لباس پلنگي تنشونه بهم گفت : د بيا عقب ديگه يه ساعته دارم بهت مي گم.
بدون حرفي عقب عقب رفتم که طرف تازه متوجه اورکت نظامي من شد و براي اينکه جبران کنه گفت : حالا سپاهي هستي که نبايد گازشو بگيري بري که !!!
من گفتم من که نمي خواستم برم و در اين موقع کاملا رسيده بودم کنارش که اون سرباز تازه متوجه شد که من افسر هستم و شروع کرد که : ببخشيد جناب سروان و معذرت مي خوام و خلاصه من هم با يک اشکال نداره عزيزم تمومش کردم.

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۳

مد زمستاني

اون مطلب مد پيرزنها رو يادتون هست ؟ حالا اين هم نسخه جوانانه !!!
با دريا ساعت ۸ شب رفته بوديم ميدان هفت تير . هوا هم که سرد و زمستاني . تو مدتي که اونجا منتظر بودم چشمم افتاد به يه نفر جوان که کنار خيابان ايستاده بود و به شدت از سرما مي لرزيد . البته نه اينکه فقير باشه ها . اتفاقا خيلي هم ژيگول و سانتي مانتال بود . ولي يادش رفته بود که تو اين هوا موقع پوشيدن شلوار کوتاه نازک و مانتو تابستاني نيست !!!!!!

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۳

کوه و دریا

دشت تنهایی بود و کوه بلند و دیگه هیچ چیز. نه پرنده و نه درختی . همه چی رنگ سربی بود و خاکستری. بادهای صحرایی هیچوقت پیام آور شادی نبود و فقط گرد و خاک رو به هوا بلند می کرد.
خدا هم از این همه تنهایی ناراحت شده بود. آسمون از غم خدا گریه اش گرفت و اشک خدا روان شد. باران اومد و اومد و .... طوفان نوح شده بود.
روزها و روزها بارید و بارید و وقتی گریه آسمون تموم شد و خورشید دوباره دراومد ، دیگه اثری از دشت نبود . فقط کوه بلندی بود که میون دریا احاطه شده بود و تنش سبز سبز شده بود . کوه سبز میون دریای آبی احاطه شده بود و حالا دیگه با اومدن باد گرد و غبار به هوا بلند نمی شد و موجهای کوچک دریا بود که تن سبز کوه رو می شست و تو گوش اون ترانه می خوند.
و اینچنین بود قصه کوهمرد و دریا ....

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۳

فوتبال

امروز بعد از ساعت اداري رفتيم سالني که بچه هاي شرکت براي فوتبال بازي کردن ( هر شنبه) اجاره کرده اند. از اونجا که خيلي وقت بود ورزش سنگين نکرده بودم خيلي سريع نفسم تنگ مي شد و مثل ناودان از من عرق مي ريخت .
ولي مشکل اصلي اونجا بود که مدير عامل شرکت تو تيم مقابل بازي مي کرد و من که هرجوري هست توپ رو از دست طرفم بيرون مي کشم جرات نمي کردم با خطا توپ رو از اون بگيرم يا سفت بازي کنم.
براي همين تنها کاري که مي تونستم انجام بدم اين بود که هروقت مديرعاملمون مي اومد جلو من مثل سايه مي چسبيدم بهش تا کسي نتونه بهش پاس بده !!!!

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۳

شهريار قلب من

تقديم به اوني که تو دلم خونه داره :

شهريار قلب من ، اي از تو روشن ديده ام
صدهزاران نور رنگي در دو چشمت ديده ام
خواب ديدم دي که خرمن خرمن از نور و طلا
درميان خرمن گيسوي تو پاشيده ام
چون پريدم من ز خواب خوش به ناگه چشم تو
همچو خورشيدي چراغان کرد هر آيينه ام
پر تپش شد قلب من از ديدنت اي شاه دل
همچو آهويي گريزان شد درون سينه ام
مست و ديوانه شدم در شام تارم چون سها
باز پيش من بيا ، روشن نما آدينه ام

آدينه - 29 آبان 1383

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۳

درباره ازدواج

احتمالاً اين جمله معروف رو شنيديد که : Don't Marry with one u can live with, Marry with one you can't live without.
(درست نوشتم ؟)
با کسي ازدواج نکن که مي توني باهاش زندگي کني. با کسي ازدواج کن که نمي توني بدون اون زندگي کني.

ولي بعد از ازدواج يک چيز رو در نظر داشته باش : شايد تو با کسي ازدواج کرده باشي که مي توني باهاش زندگي کني ، ولي ممکنه اون تو رو کسي بدونه که نمي تونه بدون اون زندگي کنه.

انرژي هسته اي

آخرش گند عظمي رو زدند . همين بحث انرژي هسته اي رو مي گم. تنها کاري رو هم که داشت درست پيش مي رفت ري..ند بهش.
بابا وقتي 70 80 درصد مردم (حداقل ) با حساسيت اين مساله رو دنبال مي کردند و خيلي ها چشم اميدشون به اين قضيه بود براي چي همچين گندي زديد آخه ؟
اصلا کي اروپا و حسن روحاني رو راه داد تو اين مذاکرات ؟؟
واقعا که تر زدند .
البته شايد حکومت حق داشته باشه . آخه در اين جور مواقع سطح حمايت مردمي و محبوبيت حکومت عامل تعيين کننده اي در دلگرم کردن حکومت به انجام کارهاي بزرگ و اينچنينيه.
مثلاً کره شمالي علي رغم سيستم سياسي بسيار بسته و ستم فراواني که به مردمش مي کنه ، چون از حمايت اکثريت مردم تا حد زيادي خيالش راحته ، خيلي راحت اعلام مي کنه ما بمب اتمي داريم و موشکهاي مجهز به کلاهک هسته اي ما شهرهاي آمريکا رو نشونه رفته.
به نظر مي رسه حکومت ما حتي اين حمايت حداقل رو هم پشت سر خودش نمي ديد که چنين مصالحه ننگ آوري کرد.


سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۳

تشکر

سلام و تشکر از شما که همدردي کرديد و ببخشيد که دير تشکر کردم.
هنوز باور نبودن مادربزرگ سخته و همه اش فکر مي کنم الآن پيش يکي ا زعموها يا عمه هاست. بگذريم. نديدن عزيزان هميشه سخته .

فکر کنم دولت بي عرضه ما باز هم جلوي اروپاييها جا زد. خيلي خيلي ناراحتم .
انرژي هسته اي ، به اينکه چه دولتي سرکار باشه ربطي نداره و مستقلا باعث افتخار و سربلندي ماست. اينکه سه تا کشور معامله گر و شياد بخواهند ما را از حقي که مال ماست محروم کنند هيچ جوري برام قابل قبول نيست.
براي شما چطور ؟

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۳

مادربزرگ رفت

مادر بزرگ ، کلامي که ديگر جز خاطراتي در حال دور شدن و تصاوير و صدايي که گذشته ات را به خاطر مي آورد پژواکي ديگر در ذهن خسته ات نخواهد داشت .
اينک خاک گور ، سرد و سنگين و خفه کننده پيکرش را در برگرفته و نگاه مهربانش بي نور شده . خاطرات شيرين زندگيش و خاطره تلخ مرگ.
و عجيب است جمع شدن آن شيريني و اين تلخي در يک کلام : مادربزرگ.

چهارشنبه صبح ۱۳ آبان ۱۳۸۳ ، مادربزرگ عزيزم ، پس از ۹۲ سال زندگي براي هميشه ما رو تنها گذاشت ....

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۳

مد پيرزنها

من کاري به اينکه مردم چي مي پوشند ندارم و کمتر پوشش مردم توجهم رو جلب مي کنه . ولي آخه بابا هر لباسي سن و سالي داره.
امروز پشت چراغ قرمز زني که کنار خيابون وايستاده بود توجهم رو جلب کرد. شلوار لي تنگ و مانتو به شدت تنگ و کوتاه . به حدي که بيشتر از ۱۰ سانتي متر پايينتر از کمر نمي رسيد. تا اينجا مشکلي نداره . ولي مشکل اينجاست که اين خانم به نظرم حداقل ۶۰ سالي داشت و صورتش پر از چروک هاي پيري بود !!!!
مورد بعدي هم خانمي مسن (حداقل ۵۰ سال يا بيشتر) بود که شلوار کوتاه پوشيده بود و ملت با ديدن اين تضاد جالب همه داشتند بهش مي خنديدند.

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۳

روزنامه جمهوري اسلامي

بالاخره يه آدم با جرات پيدا شد که عکاس روزنامه جمهوري اسلامي رو به جشن خانه موسيقي راه نده . هرچند که خبرنگار روزنامه تونسته بره تو تالار وحدت و هر چي خواسته بسته به جشن . ولي فقدان عکس باعث شده که خيلي حرفاش تاثيرگذار نباشه.
اين عکاس روزنامه جمهوري اسلامي واقعا آدم خوش سليقه اي است. احتمالا مشکلات رواني هم داره. براي اينکه پاش رو تو هر مجلسي گذاشته فقط از خانمها عکس گرفته . اون هم چه عکس هايي .
باور کنيد يه آدم خيلي هيز هم نمي تونه صحنه هايي رو که عکاس محترم شکار مي کنه به اين راحتي پيدا کنه. بعدش هم روزنامه چند تا از اين عکس هاي ترگل ورگل از خانمهاي پاچه کوتاه و روسري نازک با آخرين متد آرايش رو با بهترين کيفيت چاپ مي کنه و جيغ بنفش که اسلام از دست رفت.
ولي جدا از مسخره بازيهاي اينچنيني روزنامه ، پيشنهاد مي کنم کساني که دنبال آخرين مد هستند از صفحه ۳ روزنامه جمهوري اسلامي که عکس هاي معضلات فرهنگي جامعه !!!! رو منعکس مي کنه استفاده کنند. براي اينکه عکاس خوش سليقه فقط مانتوهاي تنگ دوست داره و پاچه هاي کوتاه !!!!!!

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۳

یه جک

يه مرد میره سربازی دور کلاش قرمزی
امروز جمعه بود یا سیاه نمیدونم ولی اصلا خوش نگذشت جدیدنا همه تعطیلیهام نمیدونم چرا بد میگذره تقصیر از من یا ....
دیروز حالم خیلی بد شد از سربازی که داشتم میرفتم سرکار دو تا دختر دیدم که خیلی بد آرایش کرده بودند و یه ماشین میخواست سوارشون کنه که یه ترافیک عجیب برای ما درست کرده بود نمیدونم چرا بعضی مردها اینطوری میکنن که بخاطر اینکارشون هیچ زنی به ما اعتماد نداره

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳

جمله سال !

آيت الله جنتي ، رييس ستاد امر به معروف و نهي از منکر :
چرا دختران فرانسه حق ندارند در انتخاب نوع پوشش خود آزاد باشند ؟

من ترجيح مي دم درباره اين جمله فقط يک چيز بگم :

بدون شرح!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مزاحم

يکي دو روز پيش رييس قبليمون آقاي ﻫ ( قبلا اسمش رو گفتم ، هر کي مي خواد اسمش رو بدونه يادداشتهاي قبليم رو بايد بخونه ! ) زنگ زده بود خونمون. هرچند چشم ديدنش رو ندارم. ولي به دلايلي زنگ زدم ببينم چي کارم داره.
خلاصه معلوم شد برنامه اي که ۷ ماه پيش براش نوشته بودم تا کارشناسان شرکت اعداد رو وارد کنند ، به خاطر عدم آشنايي مسئول ورود داده ها به منطق برنامه و دست کاري کرن برنامه اشکالي پيدا کرده و آقا توقع داره من برم و اشکالش رو برطرف کنم. من هم که کلاهم بيفته اونجا عمرا برم ورش دارم ، گفتم من بعدا بهتون خبر مي دم.
بعد از ۲ ۳ روز مهندس ( ر ) که خيلي بهش مديونم بهم زنگ زد و خلاصه معلوم شد که آقاي ﻫ ايشون رو واسطه کرده که من رو راضي کنه تا کارش رو انجام بدم . ولي مهندس (ر) به من گفت من باهاش صحبت کردم تا به ازاي کاري که براش انجام مي دي حق الزحمه تورو بده. چون حرف مهندس برام حجت بود زنگ زدم به ﻫ تا قرار بگذارم براي گرفتن اطلاعات که ﻫ هنوز درست حرف نزده بودم که پريد به پاچه من . آخه بهش گفتم وقت اومدن به شرکت رو ندارم.
خلاصه تا ۱۰ دقيقه اي هرچي خواست گفت و داد و بيداد که تو حرمت چايي که با هم خورديم رو نگهدار (واقعا هم تو شرکت اون غير از چايي چيزي نخوردم) و پاشو بيا کار رو انجام بده و اين حرفها .
نمي دونم اين آقا که حرمت هيچ چي رو نگه نداشته بود و اون موقع جوري با من برخورد کرد که اصلا نمي تونم ببخشمش چي شده که اينقدر حرمت شناس شده . ( اگر به شما براي کاري که کرديد ۵۰ درصد حقوقتون رو بدهند ، بازم حرمت نگه داشتن رو لازم مي دونيد ؟)
خلاصه بعد از ۱۰ دقيقه که بادش خوابيد بهش گفتم براي چي زنگ زده بودم که اولش که شنيد مي خوام اطلاعات رو ببرم خونه کلي خوشحال شد و مثلا بابت رفتار تندش معذرت خواهي کرد. (بچه گول زنک)
ولي به محض اينکه گفتم حق الزحمه دوباره داغ کرد که تو تعهد داري و بايد کار رو که انجام دادي و اگر نياي من با مهندس فلان مي کنم و بيسار مي کنم و ..... خلاصه من هم در سکوت کامل از انفجار عصبي آقا لذت مي بردم . آخرين حرفش هم اين بود که اصلا مي خواهم ۷۰ سال سياه نياي اينها رو درست کني و بعدش هم گوشي رو قطع کرد.
به هرحال ، واقعا آشنايي با همچين آدمي مثل يک کارگاه آدم شناسي کمکم کرد تا بفهمم تو جامعه واقعا چه کساني هستند که آدم بايد با ۴ چشم مواظبشون باشه.
بعدش هم واقعا نمي فهمم وقتي اين آقا حق من رو يک بار خورد و من به هر دليلي علي رغم ميل باطني نزدم تو گوشش تا اون پول از برق چشماش بزنه برون، براي چي اين تصور براش پيش اومده که هميشه مي تونه سر من همون بلا رو بياره ؟ مي گند مارگزيده از ريسمان سفيد و سياه مي ترسه . پس من چه جوري از اين اژدها نترسم ؟
به هر حال انشاالله به خير گذشت و اگر خدا بخواد از دستش خلاص شدم. مخصوصا که حالا مجبوره ۲ ۳ برابر پولي رو که بايد به عنوان حق الزحمه به من مي داد خرج کنه تا مشکلات خود ساخته اش حل شه .

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۳

گزارش صعود به قله توچال - صعود سپاه

اگرچه صعود براي سربازان اجباري اعلام شد، ولي من وقتي براي اين برنامه اسم نوشتم که هنوز اجباري درکار نبود. براي همين هم از اين صعود لذت بردم.
قرار بود ساعت ۹ شب براي سازماندهي تو پادگان که جاده مخصوص کرجه جمع بشيم که با توجه به مسافت 40 کيلومتري خونه ما و پادگان و نبود وسيله من ساعت ۱۰ شب رسيدم اونجا.
با توجه به اينکه قرار بود شام رو سپاه بده من فورا به سالن غذا خوري رفتم که غذا رو که ديگه سرد شده بود بخورم که مواجه با اولين خبط برنامه ريزان شدم. براي اينکه شام جوجه با مقادير قابل توجه چربي بود که با توجه به رژيم غذاي مناسب قبل از صعود کاملاً غذاي نامناسبي بود. ولي با توجه به عدم وجود غذاي ديگه و فاصله زماني ۴ ساعت تا آغاز صعود چاره اي جز خوردن نداشتيم.
بعد از شام بلافاصله جلسه توجيهي بود که راجع به مسير و شرايط صعود صحبت شد که چيز مهمي نداشت. فقط چون قرار بود تو اين صعود موقع برگشت زباله ها رو هم جمع آوري کنيم ، مسئول برنامه توضيحاتي داد که شايد براي شما هم جالب باشه !
طبق آمار داده شده ، طي صعود ۲ يا ۳ سال پيش سپاه به قله دماوند ، بعد از ۲ هفته سپاه نزديک به ۱۰ ميليون تومان خرج پاکسازي آشغالهايي کرده بود که حين صعود تو مسير ريخته بودند. ( اگر اين مطلب راست باشه و تونسته باشند مسيرهاي ۱۶ گانه صعود دماوند رو پاک کنند ، معلوم مي شه که آدم هاي مثبت انديش هم تو اين صعودها دخالت دارند)
همچنين مي گفت طي صعود پارسال به سبلان ، پس از صعود تا ۳ هفته لشکر ۴۱ (اگر اشتباه نکنم) محوطه سبلان رو از آشغالهايي که ريخته بودند تميز مي کرد.
خلاصه بعد از جلسه توجيهي و تقسيم جيره هر نفر ( يک کوله ۳۰ ليتري و چراغ قوه و آب و غذا براي يک روز – اگرچه من کوله خودم رو ترجيح دادم ، ولي انصافاً خوب جيره اي بود ) سوار اتوبوسها شديم و به طرف امامزاده داود راه افتاديم که با توجه به ساعت (۱۲ شب) من از فرصت استفاده کردم و خواب سنگيني رفتم. ساعت يک و نيم بعد از نيمه شب تو نزديک امامزاده بيدار شدم که اونجا و تو پارکينگ نزديک به ۱۰ عدد اتوبوس ايستاده بود که حدودا ۴۰۰ نفر مي شديم.
تو حالت خواب آلودگي کامل راه افتاديم . طوري که من در حين راه رفتن خوابم مي برد. تعدادي از سربازها هم شيطونيشون گل کرده بود و کنار هر ماشيني مي رسيدند يه ضربه بهش مي زند و صداي دزدگير اونها مثل يک شوک خواب آلودگي ما رو کم مي کرد.
خلاصه از امامزاده داود راه افتاديم. بعد از يک ساعت هوا خراب شد و بارون خيلي شديدي در حدود ۱۰ دقيقه کامل مارو کاملا خيس کرد که کاملا خواب از سرمون پريد. بيشتر بچه ها از پلاستيک هاي حمل زباله براي پوشوندن سرشون استفاده کردند. ولي من از اونجايي که با لباس نظامي بودم، از کلاه لبه دار نظامي استفاده کردم که خيلي موثر بود. خلاصه در سکوت شب به راهمون ادامه داديم و تقريبا بدون استراحت و بعد از ۴ ساعت به شيب تند زير گردنه اشترگردن (يا اشتر گلو) رسيديم و از اينجا به بعد دسته دسته سربازان به علت خستگي وافر شروع به برگشتن کردند.
نکته مهم صعود در اين منطقه اينه که به هيچ وجه نبايد از پاکوب خارج شد. من خودم تا حدي پاکوب رو گم کردم و تو شيب تند و کاملا سنگريزه اي اونجا گير افتادم. (ساعت ۴ صبح) و وقتي با زحمت شيب رو کمربر (تراورس) کردم تا خودم رو به يال سنگي برسونم ، ديدم که يال حالت گرده اي داره و غيرقابل صعوده و پرت شدن از اون کاملا خطرناکه. در حالي که وقتي خودم رو به مسيري که با چراغ قوه بچه ها مشخص شده بود رسوندم ، ديدم پاکوبي که از منتهي اليه سمت چپ قسمت سنگريزه اي مي گذره با شيب کم و زيگزاگهاي متعدد و مسير کاملا پاخورده و محکم بهترين مسير براي صعوده.
خلاصه بدون استراحت قابل توجه و بعد از نزديک به يک ساعت و نيم خود رو به گردنه رسوندم. (ساعت ۶ صبح)
اونجا خيلي سرد بود و من در حالت نشسته نزديک به يک ربع ساعت خوابيدم که با سرد شدن بدنم از شدت سرما بيدار شدم. اکثريت بچه ها در حال برگشتن بودند. تعداد کمي هم مي خواستند بالا بروند که من هم همراه يک گروه ۴ نفره به طرف شاه نشين و توچال راه افتادم. از گردنه به بعد مسير صعود جاده جيپ رو با شيب ملايميه که با توجه به نور تهران کاملا روشنه. ولي سرماي گزنده قبل از طلوع آفتاب مانع استراحت کرن مي شه.
من بدون استراحت تا ساعت ۷ و نيم که اولين اشعه هاي خورشيد مسير رو روشن کرد به تنهايي مسير رو ادامه دادم. (گروهي که همراهشون بودم متوقف شدند و من در تعقيب يک گروه ديگه و با فاصله تقريبا ۴۰۰ متري اونها به حرکتم ادامه دادم. ) وقتي خورشيد ر ديدم ، براي صبحانه توقف کردم و بعد از نيم ساعت استراحت و با يک صبحانه مختصر از تنقلات راه افتادم.
بالاخره ساعت ۹ صبح و بعد از ۷ ساعت صعود مستمر به ايستگاه هفت تله کابين توچال رسيدم که محل جمع شدن کساني بود که از مسيرهاي ۵ گانه صعود کرده بودند. از شدت خستگي همونجا نزديک به يک ۴۵ دقيقه خوابيدم و استراحت کردم . تا اينکه کم کم مقدمات برپايي مراسم شروع شد و رحيم صفوي فرمانده کل سپاه با هليکوپتر براي سخنراني اومد.من که هنوز قله رو نرفته بودم آروم آروم به سمت قله رفتم . در حالي که از پشت سرم صداي شعارهاي مراسم شنيده مي شد.
مي خواستم يک نفس برم توچال. ولي تصميمم رو عوض کردم و اول به سمت قله فرمند توچال رفتم و بعد از ۲۵ دقيقه در ساعت ده و نيم قله فرمند رو صعود کردم.
قله فرمند به خاطر نزديکي بيش از حد به قله توچال کمتر مورد توجه کسي قرار مي گيره . به همين خاطر تميزتره و خيل دنج و ساکته. نزديک به ۱۵ دقيقه رو قله فرمند توقف کردم و کمي با قله حرف زدم و به خاطر اينکه اجازه صعودش رو به من داده تشکر کردم و بعد از خوندن سرود اي ايران به سمت توچال حرکت کردم. بعد از ۲۰ دقيقه بالاخره قله سربلند توچال هم به من اجازه داد که قدم بر خاک پاکش بگذارم و لذت هم آغوشي با بلندترين قله البرز جنوبي رو درک کنم.
پناهگاه نقره اي رو بغل کردم و بوسيدم و بعد از ۲ سال دوباره به قله توچال درود فرستادم. همه جاي قله رو با چشمان پراشتهايم سير نگاه کردم و خاطره تمام صعودهاي قبليم رو يک به يک با توچال واگويه کردم. دلم نمي خواست دل بکنم. ولي از بالا ديدم که ايستگاه هفت خيلي شلوغه و تجمع سربازان جلوي تله کابين نشون مي داد که براي برگشتن امکان استفاده از تله کابين هست. براي همين بعد از خوندن سرود اي ايران با قله خداحافظي کردم و رفتم ايستگاه ۷ .
کلا نزديک به ۳۰۰۰ نفر قله رو صعود کردند که ازدحام اين جمعيت باعث شد بعد از ۲ ساعت سوار تله کابين بشيم (ساعت ۲) و ايستگاه ۵ مجددا تو صف ايستادن و بعد از معطلي ۱ ساعته بالاخره ساعت چهار و نيم پايين رسيديم.

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۳

نمي دونم چي فکر مي کنيد. شايد هم به من بد و بيراه بگيد. ولي من هم تو صعود 14000 نفره ديروز سپاه به قله توچال شرکت داشتم. گزارش فضا و اتفاقات راه رو هم دارم مي نويسم. احتمالا فردا بگذارمش اينجا.
فعلا فقط اين رو بدونيد که اعلام کرده بودند شرکت در صعود براي سربازان الزامي است !!!!

پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۳

با مرگ در کوهستان اولين بار سال 79 آشنا شدم. وقتي يکي از دوستان و هم دانشکده اي هام روز ۷ فروردين تو توچال و تو بوران اون روز گم شد و نهايتا در پشت کلکچال و بطرف فشم در حالي که يخ زده بود اون رو پيدا کردند.
سال گذشته در حالي که تو آموزشي سربازي بودم تقريباً در همين روزها خبر سانحه براي محمد اوراز عزيز رو شنيديم و يک ماه بعد خبر صعود ناباورانه اون رو از زمين به وراي همه قله هاي گيتي و فتح آسمون. خبري که هنوزم باور نکردنيه که محمد عزيز با اون گامهاي استوار و اراده پولادين بين ما نيست . هرچند فکر کنم هنوزم که هنوزه روح بلندش در تک تک قللي که فتح کرده در حال عبوره و تلاش کوهنورداني رو نگاه مي کنه که سعي دارند جا پاي بزرگمردي چون اون بگذارند. حالا هم ناباورانه بايد خبر گم شدن پولاد مردي ديگر رو بشنويم و براي پيروز شدن اون در جدال سرما و يخهاي بي رحم دعا کنيم.
اميدوارم هرچه سريتر داود خادم ، کوهنورد شايسته ايراني پيدا بشه و بتونه دوباره با يورشي مجدد قله سرسخت K2 رو به تسليم وادار کنه. خدايا کمکش کن.

مطلب اين خبر رو به نقل از سرود کوهستان نقل مي کنم.

داود خادم هيماليانورد ايراني در صعود خود به قله ي 8611متري كاراكروم - دو در مواجهه با يك شرايط بسيار بد جوي مفقود شد؛طوفان سهمگين روز چهارشنبه 7 مرداد در ساعت 11 صبح به وقت محلي آغاز شد. داودخادم كه به همراه كوهنوردي از روسيه به نام سركئي بوگمولف در فاصله ي كمپ 4 به كمپ 3 قصد بازگشت و رهايي از طوفان سهمگين را داشت مفقود شدند. آخرين اخبار دريافتي از منطقه حكايت ازشنيده شدن صداي سرگئي و داود در بيسيم كمپ اصلي دارد. صداي آنها روز يكشنبه 11 مرداد شنيده شد.آنها خبر از تلاش خود براي رسيدن به كمپ 3 در ارتفاع 7200 متردادند؛ داود خادم سالها عضو تيم ملي هيماليانوردي ايران بوده و دركارنامه خود فتح چهار قله ي بالاي 8000متر را دارد؛ قله ي كا – دو يكي از مشكل ترين قلل هيماليا ي پاكستان مي باشد كه به لحاظ ارتفاع دومين كوه بلند جهان است/تمام

همچنين به اين دو خبر از بلاگ کوه، کوهنورد، کوهنوردي نقل مي کنم :


K2 missing climbers
ATP has confirmed that Alexander Gubaev, from Kirguizstan, has died on K2, and two other climbers are missing since July 29th: The missing climbers are Iranian Davoud Khadem Asl and Serguey Sokolov. (The official permit had Sergei Bogomolov listed and he was presumed missing yesterday.) There are no news on Asl and Sokolov.

Alexander Gubaev's death was confirmed by Vladimir (Vladimir Suviga?) according to ATP, although it is not yet clear if he found the body or saw Alexander falling during his summit bid.

The question now is why the missing climbers life threatening situation has been kept secret for so long. There was no comment on the missing climbers for days and there is now yet to see the implications of this.

The three climbers have been missing on K2 since July 29th but not a single word was released on the subject. Not even to other teams in BC, such as the Magic Line team, that took notice of the tragedy when it was too late to attempt a rescue. Asl and Sokolov were last heard from Sunday, when they were attempting to reach C3.

The Andalusian team spoke to the now missing climbers on Camp 4 on the morning of the 29th. The Andalusians then proceed to Camp3, while the other two remained in Camp 4. Back at BC, climbers were told to make no comments on the subject.


K2 missing climbers update: Rescue team in Camp2!
Agu 4, 2004 15: 58 EST

Four climbers and a sherpa from Kondo Kazuyoshi’s Japanese expedition have reached C2 up the Abruzzi route on K2 to search for Davoud and Sergey, who are missing since July28th. Climbers Yano Toshiaki, Seino Yoshiki, Mochizuki Yasuhiko and Kawashima Takashi, along with Phura Chhere Sherpa are right now spending the night at Camp 2, after a difficult battle with heavy snowfall and high winds on the way up.


K2 Rescue team on its way to Camp 2!
Agu 4, 2004 11: 32 EST

Four climbers and a sherpa from Mr. Kondo Japanese expedition have left K2 base camp and are heading up the Abruzzi route to search for Davoud and Sergey, who are missing since July28th. The conditions on the mountain are horrible: slopes overloaded with heavy snow, high winds and frequent avalanches on the Abruzzi route. The Japanese are braving those conditions and risking their lives to rescue Serguey from Russia and Davoud from Iran.



دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۳

يه گنج پيدا کردم.بلاگ جمعي دوستان کوهنورد که واقعاً همه شون قشنگ مي نويسند و بلاگهاشون پر از نکات فني و جالب بود. لينک چندتاشون رو گذاشتم تو بلاگم .
براي من که شيريني دوستي هايي رو که تو محيط کوه شکل مي گيره چشيدم ارزش آشنايي با اين بلاگها از هر گنجي بيشتره.
براي اينکه روحيات کوهنوردها رو شناختم. همدليشون رو ، تلاششون رو ، مهربانيشون رو و يه عالمه خصلتهاي خوب ديگه که تو وجود اکثر کوهنوردها به تدريج ريشه مي دوونه.
به هرحال خوندن بلاگهاي اونها خاطرات نه چندان دور من رو زنده کرد و حالا که فعلاً نمي تونم کوه برم شايد خوندن نوشته هاي اونها کمکم کنه که تا حال و هواي روزهاي خوش صعودهاي تک نفره و گروهي کوهستان ها رو تو دلم زنده نگهدارم.
اميد و آرزوي من اينه که دوباره تمام قشنگيهاي کوه ها رو اينبار شونه به شونه دريا حس کنم و گرمي آغوش کوه مغرور رو وقتي که ما رو دوباره در قله اش ما رو تو آغوش مي گيره احساس کنم.

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۳

اينکه دوباره تعدادي آدم مردم نفهم فرض کن افتادند دنبال موسوي (نخست وزير زمان جنگ) . اونهم با اون افکار چپ روانه اون در زمينه مسائل اقتصادي و ... تا اون رو راضي به شرکت در انتخابات رياست جمهوري کنند ، اگر از سر ساده لوحي و نادوني اونها نباشه ، نشون دهنده دشمني اونها با ملت ايرانه.
من که فکر مي کنم بزرگترين اشتباهي که مردم مي تونند بعد از راي دادن به خاتمي تو عمرشون انجام بدند راي دادن به موسويه.
حتي در بدترين حالت اگر واقعا قرار بود هم خاتمي و هم موسوي به رياست جمهوري برسند بايد خاتمي در هيچ شرايطي قبل از موسوي رئيس جمهور نمي شد.
فکر مي کنم اگر الان موسوي رئيس جمهور شه ما با يک عقب گرد 30 ساله مواجه مي شيم.

موسوي مي تونست در سال 76 رئيس جمهور شه که موانع واقعا عظيمي رو که وجود داشت و داره با تکيه بر همراهي مردم از ميان برداره و راه رو براي رياست جمهوري رئيس جمهور معتدل و هميشه خندان (خاتمي) هموار کنه تا برنامه هاي فرهنگي و اجتماعي خاتمي به بار بنشينه. براي اينکه موسوي مي تونست با تکيه بر جو همراهي مردم موانعي رو که اين رئيس جمهور بي عرضه (خاتمي) حتي از پس يکيش هم برنيومد از ميان برداره و جو جامعه رو براي پذيرش افکار نرم و فلسفي خاتمي آماده کنه.
اگر موسوي بود مي تونست محيط وزارت اطلاعات رو از عوامل خودسر پاک کنه تا قتلهاي زنجيره اي بوجود نياد.
مي تونست چنان عمل کنه که ديپلماتهاي ما رو تو مزار شريف نکشند.
مي تونست باندهاي خودسر رو سرجاشون بنشونه تا فاجعه کوي دانشگاه بوجود نياد.
ضمن اينکه در اون موقع سطح توقع مردم اينقدر بالا نمي رفت تا به مرز انفجار نزديک شه و دولت با حرکت لاک پشتي از مردم جا بمونه.

اگر موسوي در سال 76 رئيس جمهور شده بود مي تونست بستر سازي فرهنگي و اجتماعي رو براي پذيرش خاتمي انجام بده. ولي اون به مردم پشت کرد و با نيومدنش به همه ما خيانت کرد.
نتيجه هم اين شد که فاجعه ملي دوم خرداد بوجود آمد و کسي روي کار اومد که از زمان فتحعليشاه قاجار به اين طرف هيچ وقت ايران چنين حاکم منفعل و بي دست و پايي ، اون هم در برابر بحرانهاي عظيم اجتماعي به خودش نديده بود.
۸ سال رياست جمهوري خاتمي چنان سيل بنيان کني بر همه ارکان اجتماعي ايران انداخته که شايد تا ۲۰ سال ديگه هم نشه خساراتش رو جبران کرد.
تمام بسترهايي که خاتمي با تکيه بر اونها به قدرت رسيد با بي عرضگي خاتمي از بين رفتند.
- دانشگاه ها منفعل و ساکت شدند و ديگه در عرصه سياست فعال نيستند.
- جوانها اميدهايي رو که تو دوم خرداد با راي به خاتمي فرياد زدند از دست رفته مي بينند و ديگه هم با شعارهاي تکراري و توخالي آزادي و جامعه مدني و کوفت و زهرماري که خاتمي تو مخ ما کرد به اين راحتي دوم خرداد ديگري بوجود نمي آورند.
- مطبوعات که به جاي دولت مجبور به تحمل هزينه مطالبات انباشته مردم شدند از بين رفتند و تعطيل شدند و با راهکاره هاي قانوني و شبه قانوني فرياد منتقدين به نجوا تبديل شد. (واقعا چقدر ديگه طول مي کشه که يه روزنامه پهلوان ديگه مثل سلام ۱۰ سال بتونه صريح و بي پروا از کسي مثل رفسنجاني انتقاد کنه؟)
- گروه هاي خودسر تقويت شدند و پشتوانه هاي محکم تري براي خودشون پيدا کردند و با انسجام بيشتر حالا اين توانايي رو دارند که در هر کار حکومت اخلال کنند.
- بخشهايي از جمهوري اسلامي قدرت پيدا کردند که با تمام توان جلوي دولت بايستند. مثل اتفاقي که تو افتتاح فرودگاه امام افتاد.
- فيلترهاي شوراي نگهبان براي جلوگيري از تکرار تجربه خاتمي ريزتر شد و ديگه غيرممکنه افرادي مثل نماينده هاي مجلس ششم سر کار بيايند.
- و و و ....

امروز ديگه موقع روي کار اومدن موسوي نيست. موسوي مي تونست در سال 76 مطالبات ميانه مردم رو تا حدي جواب بده و موانع عظيمي رو که اون موقع تازه داشتند بوجود مي اومدند هموار کنه تا در سال 84 رئيس جمهوري مثل خاتمي هم بتونه کار کنه . ولي امروز ديگه کاري از موسوي برنمياد و انتخاب رئيس جمهوري که براي اصلاح جامعه و جکومت هيچ کاري نتونه انجام بده تکرار تجربه تلخ خاتميه و اشتباهي بزرگتر از انتخاب خاتمي.
کساني هم که سعي در مطرح کردن موسوي دارند اگر در فکر خيانت به مردم نباشند قطعا نادانند.

دلم نمي خواست سياسي بنويسم. ولي دلم مي سوزه که يه عده قدرت طلب سعي دارند با مطرح کردن عده اي که هنوز حيثيت اونها براي مردم لکه دار نشده راهي براي ماندن در قدرت پيدا کنند و با تکيه بر محبوبيت ديگران به مقام هاي وزارت و نماينده مجلس و رئيس مجلس برسند و افتضاحي که تو اين ۸ سال بارآوردند رو ادامه بدهند.
ديروز داشتم دنبال سويچ ماشين مي گشتم که مامان گفت برادرزاده ام اون رو برداشته و گم کرده. (برادرزاده ام 5 سالشه) . خلاصه شروع کردم باهاش حرف زدن که اگه کليد بود يه جاي خوب مي رفتيم که فوري زير لب گفت : يعني شهر بازي ؟
گفتم آره.
خلاصه ۲ ۳ بار ديگه هي گفت اگه پيدا بشه مي ريم شهربازي. من هم گفتم آره ميريم.
کم کم شک کردم که نکنه کليد رو جايي انداخته که مي ترسه به ما بگه. براي همين شروع کردم باهاش حرف زدن و بعد از ۲۰ دقيقه گفت که رفته پشت بام و کليد رو انداخته تو کانال کولري که درش بازه و فعلا کولر نداره. بعدش هم گفت که بايد تو اون رو با چراغ قوه نگاه کنيم.
گفتم باشه و باهاش رفتم بالا. چراغ قوه داداشم رو که از دست همين فسقلي قايمش کرده بودند يواشکي گرفتم و رفتيم بالا و چراغ قوه رو بستم به نخ و فرستادمش تو کانال کولر که نزديک 12 متر طولش بود. خلاصه هرچي گشتم چيزي اون تو نبود و بعدش هم برادرزاده ام چراغ قوه رو گرفت که اونجا رو بگرده . (مثلاً)
خلاصه آخر کار معلوم شد که چون داداشم چراغ قوه رو از اين فسقلي قايم مي کرده اين بچه از گم شدن کليد ماشين استفاده کرده و اين نقشه رو چيده و چنان با جزئيات انداختن کليد رو تو کانال کولر تو ذهنش ساخته و براي من تعريف کرده که من باورم بشه و با چراغ قوه برم بالا تا اون هم بتونه از اين موقعيت استفاده کنه و چند دقيقه اي با چراغ قوه بازي کنه .

خلاصه اين بچه با همين نقشه زيرکانه من رو که بيشتر از ۵ برابر اون سن دارم نزديک ۲ ساعت سرکار گذاشت.

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۳

يک سناريو

من خيلي از زيرآب زني بدم مياد . به نظرم موقع خلقت آدم يکي از Worm هايي که تو کامپيوتر خدا بود و خودش رو تو وجود آدم copy کرد ، همين کرم زيرآب زني بود. ولي امروز ديگه مجبور شدم از اين حربه براي مقابله با سروان "ش" استفاده کنم. (همون سروان نوشته قبلي) .
صبح ساعت 30/7 رسيدم به محل سربازيم و به سروان "ش" گفتم که کليد اتاق رو بده .
ولي اون گفت فلان کار رو انجام بده تا کليد رو بهت بدم .
من - پس در رو باز کنيد تا وسايلم رو بگذارم تو .
ش - وسايلت رو بده به من برات نگه دارم .
من ( با عصبانيت) – لازم نکرده . در رو باز کنيد .
ش – تا کار رو انجام ندي کليد بي کليد . و رفت.

با اعصاب خورد کاري رو که گفته بود انجام دادم تا تمرد از دستور که جرم سنگينيه برام محسوب نشه.

۱ ساعت بعد در اتاق سرهنگ :
من – جناب سرهنگ ، مگه شما دستور نداديد که من نيروي تحت امر شما باشم ؟
سرهنگ – چرا ، خودم گفتم.
من – مگه شما نگفتيد من محاز نيستم براي هيچ کس بدون مجوز شما کاري انجام بدم ؟
سرهنگ – چرا ، خودم گفتم !
من – پس به اطلاع شما مي رسونم سروان "ش" امروز من رو مجبور به انجام کاري کرد که اصلاً به من ربطي نداشت و تا ساعت 15/8 مانع ورود من به اتاقم شدند .
سرهنگ ( با عصبانيت و چهره برافروخته ) گوشي را بر ميدارد و تلفن سروان "ش" را مي گيرد :
سرهنگ – "ش" ! پاشو بيا اينجا کارت دارم !!!!!!!
و من اتاق را در حالي که قند کله اي در دلم آب مي شد ترک کردم و سروان "ش" امروز ديگر به من کاري نداشت .

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳

تو جايي که من سربازي رو مي گذرونم يه سروان هست که مسئول دفتر رئيس اداره هم هست . اونجا بعد از من و يک افسر ديگه که ستوان دو هستيم ، اون پايين ترين درجه رو داره . ولي بر خلاف همه افراد اداره که آدم هاي خوش برخوردي هستند و تا جايي که بتونند کمک مي کنند ، روحيات زيرآبزني به حد اعلا در وجود اين سروان مي جوشه .
امروز يک سرباز ديپلمه نامه براي ما آورده بود. اين رئيس دفتر هم خنده خنده از اون پرسيد سرباز کجايي و از اين حرفها . به محض اينکه اون سرباز پايش رو از در گذاشت بيرون ، سروان زنگ زد به حفاظت اطلاعات که سرباز فلان قسمت نامه هاي طبقه بندي شده دستش مي گيره و خلاصه زيرآبش رو زد .
درحالي که اگر اينجا با کسي بايد برخورد ميشد ، بايد با مسئول اون سرباز برخورد مي شد که نامه طبقه بندي شده رو داده بود دست سرباز .

بعد از ظهر هم موقع رفتن کليد اتاقي رو که من توش کار مي کنم تقريباً به زور از من گرفت تا ورود و خروج من از اداره رو تحت کنترل داشته باشه. در حالي که دو روز پيش من براي همين آدم و براي راه انداختن کارش نزديک سه ساعت وقت گذاشتم و تا ساعت ۷ شب تو محل خدمتم بودم.

فکر کنم بهتره به توصيه دريا گوش کنم که مي گه به آدمهاي اين چنيني نبايد رو داد.
هر موقع جلوشون محکم بايستي دمشون رو جمع مي کنند . ولي همچين که يه ذره بهشون مي خندي تو چشمت هم انگشت مي کنند. اشتباهي که من کردم و ديروز وقتي اومد تو اتاق ما و نشست کنارم تا از کار من سر دربياره دمش رو قيچي نکردم .

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۳

بازم ايران بدو ، آژانس انرژي اتمي بدو !!!! نمي دونم چرا ياد دو سه سال آخر عراق مي‌افتم.
نمي دونم اون احمقايي که خواب حمله آمريکا به ايران رو مي بينند ، فکر نمي‌کنند تکليف سربازهايي مثل من و بقيه سربازها که بايد تو جبهه ها کشته بشند جيه ؟ تو جبهه ها که فقط بسيجي ها و کادريها نمي روند . فکر کنم بهتره فقط دعا کنم آمريكا بي خيال ما شه !!!!
شايد بهتره اونايي هم که براي حمله آمريکا و ايران آزاد !!!! (يعني مثل عراق ؟؟؟) دلشون لک زده ياد اون چند ده هزار نفري باشند که بدون هيچ نقشي در اين قضايا قرباني مي شوند.

گير دادند که بايد بريم ميدان تير . اين غير از ميدان تيريه که تو آموزشي رفتيم. شايد مي خواهند آمادگي ما بالا باشه . وگرنه سرباز اداري ميدان تير مي خواد چي کار ؟؟؟ خلاصه فردا مي خوايم بريم ميدان تير . ما با اسلحه کلاشينکف AK47 تمرين مي کنيم. اسلحه AK47 هم اسلحه سبکيه با وزن نزديک ۳ کيلو ، ولي بيشتر به درد جنگ شهري مي خوره . در حالي که ارتش با ژ۳ تمرين مي کنه که اسلحه بيشتر مناسب جنگ صحراييه. نکته با مزه اينجاست که آمريکاييها هم با هواپيماهاي B52 تمرين مي کنند که ديگه آخرشه !!!!

يه روز بحث قدرت نيروي هوايي آمريکا بود. يک نفر گفت که تو جنگ عراق هواپيماهاي آمريکايي خيلي راحت وارد هواي ايران مي شدند و در ارتفاع 80000 پايي پرواز مي کردند. هواپيماهاي ايران هم بلند مي شدند و تا ارتفاعي که مي تونستند بالا مي رفتند (40000 پايي) و از اونجا شروع مي کردند اخطار دادن که بيا پايين ، اينجا ايرانه و از اين حرفها !!! ولي مي گفتند هواپيماي آمريکايي اصلاً جواب ايراني ها رو هم نمي‌داد. موشک هم طرف آمريکاييها شليک مي کردند ، تا نزديک اونها مي رفت و سوختش تموم مي‌شد و مي افتاد پايين.
خلبانهاي ايراني هم تنها کاري که ازشون بر مي اومد فحش دادن بود.

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۳

سال ۷۶ و قبل از انتخابات رياست جمهوري نماينده ناطق نوري براي سخنراني اومده بود دانشگاه ما . يکي از مطالبي که مطرح کرد اين بود که ما افتخار مي کنيم ذوب در ولايتيم !
امروز رهبر در سخنراني گفت :
"اينکه بعضيها ادعا مي کنند ما ذوب در ولايتيم ، راستش خود من هم چيز زيادي ازش نفهميدم و کمتر آدم حسابي رو هم ديدم که همچين چيزي بگه (قابل توجه ناطق نوري) . چون به نظر من اصلاذوب در ولايت و ذوب در رهبري معنا نداره "
و به اين سان برجک ناطق نوري رفت هوا !!!

به سلامتي و ميمنت مجلس که در دوره ششم خانه مشتي وطن فروش و مزدوران آمريکا و ... لقب گرفته بود امروز در سخنراني رهبر در ديدار با نماينده هاي مجلس هفتم دوباره شد عصاره فضائل ملت و جايگاه نخبگان کشور و مظهر مردم سالاري ديني !!!

که چرخ بازيگر از اين بازيچه ها بسيار دارد ....

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۳

يک نکته امنيتي که مي تونم لو بدم اينه که تو سپاه هر روز روزنامه جمهوري اسلامي رو رايگان مي دهند.فکر کنم بيشتر فروش اين روزنامه به ارگانهايي مثل سپاه باشه .
براي وقت گذروني چيز خوبيه . اگرچه حتي يک مطلب درست حسابي هم توش نديدم تا حالا . ولي کلي ازش نکات طلايي در ميارم و مي خندم !
از جمله چند روز پيش در بخش پيامهاي مردمي نوشته بود :
راديو معارف با حضور خوبش تونسته فضاي معنوي خاصي رو بين مردم ايجاد کنه ! ولي اخيراً حضور مختلط !!!! مجريان زن و مرد و اجراي باهم اونها به اين فضاي معنوي ضربه زده . از راديو معارف خواهش مي کنيم اسير چشم و هم چشمي با ديگر شبکه ها نشند ( و خلاصه اينکه مجري زن رو بيرون کنيد تا بنده هاي زن نديده خدا از شنيدن صداي آسماني !!!! مجري راديو معارف به گناه نيفتند !!!)
(نقل به مضمون)

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۳

فقط يه نقل قول از مشکيني رييس مجلس خبرگان رهبري:
« من از امام زمان تشکر مي کنم که شب قدر وقتي فرشتگان نام و اسامي و آدرس نمايندگان مجلس هفتم را پيش ايشان بردند ايشان اين ليست راتأييد و امضا نمودند »

نکته يک : عاجزانه خواهش مي کنم با خوندن اين مطلب ، حتي تو دلتون هم به دين و چيزاي مربوط بهش بد و بيراه نگيد. اين چيزايي که اينا مي گند اصلا ربطي به ديني که ما بهش معتقديم نداره .

نکته دو : تو دين مسيحيت انسانها گوسفنداني فرض مي شوند که مسيح چوپان آنهاست. نمي دونم کساني که اين حرف رو زده اند همين ديد رو نسبت به ما دارند ؟؟؟

نکته سه : من اصلا دوست ندارم سياسي باشم و بنويسم. اگر هم اين مطلب رو نوشتم براي اين بود که دلم از اون روزي مي سوزه که بفهميم فلان نماينده فلان گند رو زده و اونوقت کساني که اين نقل قول را باور دارند تو دلشون مي گند يعني امام زمان .... ؟؟؟؟

نکته چهار : شايد دليل رد صلاحيتها اعتقاد شوراي نگهبان به همچين مطلبي بوده و اونها بقيه رو رد صلاحيت کردند تا يک وقت مردم به کسي راي ندهند که تو ليست امضا شده نبوده و راي اون بالاتر از امضا شده ها بشه و بجاي اون فرد امضا شده بياد تو مجلس !!!!

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳

انگار راستي راستي ديگه نمي شد با موتورم سر کنم. بالاخره ديشب بردمش موتورسازي . موتورسازه همچين که مشکلش رو ديد يه جورايي رنگش پريد . بهم گفت تو چه جوري سوار اين مي شدي ؟
تازه فهميدم اگه زنده هستم خيلي شانس آوردم .
خلاصه پره هاي چرخ عقب کلا تعويض شد و ۴ تا بوش چرخ که تقريباً له شده بود هم عوض شد. ولي مثل اينکه حالا حالاها کار داره . خلاصه مشتري شديم حسابي !!!

ديروز تو اتوبان مدرس شمال به جنوب بر مي گشتم که يک دفعه کلاج از کار افتاد . ديدم بست کلاج روي موتور شکسته. موتور سوارها مي دونند که اين يعني نه ديگه مي شه ترمز گرفت و نه دنده عوض کرد. خلاصه پياده شدم و شروع کردم ور رفتن بهش . اونهم تو شلوغ ترين موقع اتوبان . عذابي کشيدم که قابل تصور نيست. جالبه که تو نزديک به يک ساعت توقفم هيچ کس ازم نپرسيد مشکلم چيه !!!! واقعا مردم خيلي نامهربون شدند. خلاصه با سختي راه افتادم ولي ۳۰۰ ۴۰۰ متر بعد دوباره مجبور به توقف شدم. اين بار يه مقدار از بند پوتينم رو بريدم و موقتاً سيم کلاج رو بستم . ولي بازم فايده نداشت. خلاصه با مشقت خودم رو به موتورسازي رسوندم .
فقط آرزو مي کنم اين بلا سر هيچکدوم شما نياد !!!!!

يکي از بخشهاي جالب اين ماجراي ديروز اين بود که ابتداي راستگرد مدرس جنوب به همت غرب يه پليس راهنمايي يک دفعه به راننده زن يکي از ماشينها تذکر داد که خانم حجابت رو درست کن !!!!!
به نظر من خيلي بي ربط مياد که يه مامور راهنمايي رانندگي تو مسائل اين جوري دخالت کنه .
ولي وقتي اين ماجرا رو براي دريا تعريف کردم جواب خيلي جالبي داد :
گفت از اونجا که وقتي يه خانم اينجوري روسريش عقب مي ره بقيه راننده هاي مرد حواسشون پرت مي شه و مي خورند تو در و ديوار ، پس مأمور راهنمايي رانندگي بايد به اينا تذکر بده !!!
;) :D :)

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۳

باز امشب زورق تنهاي دل
گشته بازيچه به درياي فراق
کاش تا جانم بسوزد همچو مهر
تا ببيني شرح درد اشتياق

باز دل کوهمرد قد دل گنجشکها نازک و تنها شده و داره پرپر مي زنه .
ياز دوباره دارم حسرت اون بالهايي رو مي خورم که قرار بود داشته باشيم و تو آخرين لحظه پرنده ها با پارتي بازي اونا رو به اسم خودشون کردند.

قرارمون يادت نره
خيلي دلم تنگه برات
دار و ندارمو بگير
مال خودت مال چشمات

امروز براي ۳۰ تا ۴۰ ثانيه مرگ رو کامل جلوي چشمام مي ديدم. چند وقتيه که تعدادي از پره هاي چرخ عقب موتورم شکسته و براي همين تا حدي لق مي زنه . امروز وقتي داشتم تو اتوبان همت به طرف غرب مي رفتم بعد از شيخ بهايي و قبل از اينکه بيچم تو اتوبان چمران با سرعت نزديک به ۹۰ کيلومتر در ساعت يک دفعه چرخ عقب شروع کرد به لق زدن و لرزيدن . از اونجا که يک بار موقع ترکيدن لاستيک جلو همچين لرزشي رو حس کرده بودم و بعدش زمين خورده بودم ، يه لحظه عزرائيل رو کنارم حس کردم . موتور بدجوري مي لرزيد و من تو اون سرعت هر لحظه منتظر چپ شدنم بودم و سعي مي کردم موتور را کنترل و سرعتم رو کم کنم. تو اين ۳۰ ثانيه بالاخره تونستم سرعت را تا ۶۰ و بعد ۴۰ پايين بيارم و خلاصه جون سالم به در بردم. اگرچه کلاه ايمني سرم بود و ممکن بود زمين خوردن من باعث مرگ فوري من نشه ، ولي مطمئناً در صورت زمين خوردن ماشينهاي عقبي با سرعت بالا با من تصادف مي کردند و خلاصه اينکه شانس زندگي دوباره به من عطا شد ....

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳

چند روز پيش سرم پايين بود و داشتم از جلوي دژبانها رد مي شدم . کساني که تو سپاه خدمت مي کنند مي دونند که بين سربازها خيلي احترامات نظامي معمول نيست و کمتر رعايت مي شه. خلاصه داشتم رد مي شدم که يک دفعه همه دژبانها با هم سلام نظامي دادند. داشتم فکر مي کردم که چي شده که يه دفعه .... (يکي از گنده هاي سپاه) سوار بر ماشين خفنش از جلوي من رد شد و من تازه فهميديم که هنوزم که هنوزه احترامات نظامي براي ما محلي از اعراب نداره ...

امروز زير پل گيشا در حال عبور بودم که چراغ قرمز شد . تا ترمز کردم حدود نيم متر از خط رد شده بودم که ديدم يک افسر راهنمايي رانندگي به طرفم اومد و بعد از اينکه به من گفت برگردم پشت خط سلام نظامي داد !!!!

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۳

فکر نکنم هيچ کس قد زندگي ناز داشته باشه . براي يه لبخند آدم رو دق مي ده ...

دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۳

بعضي وقتها فکر مي کنم زندگي مسخره ترين چيزيه که خدا آفريده !!!!
شايد بشه اسمش رو شوخي خلقت گذاشت . شايدم نه !!!!!

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۳

صبح جمعه از نزديک محل نمازجمعه رد مي شدم . منطقه از شدت تردد نيروهاي نظامي به شکل پادگان دراومده بود. در ميدان فلسطين يک گروهان از نيروهاي وظيفه (اگر اشتباه نکنم) نيروي هوايي ارتش بالغ بر 120 تا 150 نفر به شکل نظامي و همراه با ارشدشون بطرف نماز جمعه مي رفتند. جلوي در دانشگاه هم افسران وظيفه نيروي هوايي ارتش ملبس به لباس نظامي در دسته هاي ۲ يا چند نفري به طرف دانشگاه مي رفتند .

واقعا که ارتش خيلي تو انتخاب لباس افسرانش خوش سليقه است. لباس آبي آسموني آنها ، همراه با شلوار سرمه اي و کلاه سرمه اي ترکيب واقعا دلپذير و قشنگي ساخته بود. با ديدن اونها احساس خوشايندي بهم دست داد که به هيچوجه با احساسي که از ديدن يک فرد نظامي به آدم دست مي ده برابر نبود.
چند شب پيش موقعي که از جلوي يکي از اماکن مهم نظامي رد مي شدم متوجه شلوغي بيش از حدي شدم. از نزديکتر متوجه شدم که بسيجيهاي منطقه شمال تهران پايگاه .... ايست بازرسي گذاشتند. هر ماشيني که رد مي شد موقفش مي کردند و بازرسي مي کردندش . اولش فکر کردم که شايد دنبال خودرو خاص يا افراد مشکوک به حمل اسلحه يا چيزي شبيه اين هستند. ولي وقتي شنيدم که يکي از اونه به مسئولش مي گفت " اين نوار محمد اصفهاني (يکي از خواننده هاي داخل ايران که به شدت مورد تاييد آقايون هم هست) تو ماشينشه . نگهش داريم يا نه ؟" فهميدم باز هم همون موضوع هميشگي گير دادن الکيه . وقتي ديدم که يکي از کساني که گرفته بودند به جرم کشيدن سيگار کتک خورد خيلي دلم سوخت .
از طرفي مسئولان اون مرکز نظامي هم با ديدن شلوغي اومده بودند بيرون و سعي مي کردند بسيجيها رو راضي کنند که از اونجا برند . وقتي که بسيجيها ۳ يا ۴ بار براي ماشينهايي که به ايست اونها توجه نکردند تيراندازي هوايي کردند مسئولان مقر که ديدند اوضاع خيلي خرابه تلاش بيشتري کردند و بالاخره با تلاش اونها بسيجيها ساعت 12 نيمه شب با غنايم و اسرا محل رو ترک کردند .

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳

امروز تو اداره (سپاه) همه براي راهپيمايي رفتند . جالبه که از قسمت ما هيچ کس برنگشت. احتمالا جو گرفتشون راهپيمايي رو تا خونه شون ادامه دادند.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳

دارم کم کم از همه نشانه هاي دنياي واقعيم تو اينجا جدا مي شم. اسمم رو از همه جا حذف کردم. يکي دو تا چيز ديگه درست بشه تمومه.
مي خوام من هم يه ساکن شهر مجازي باشم. با مشخصات مجازي

کم کم اينجا يه ساماني گرفت. فقط نمي دونم اين فونت مسخره لينک بقيه چه جوري درست ميشه ؟

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۳

با دريا(عزيز دلم) پريروز بعد از کلي گردش ، خواستيم شام بخوريم. ولي هيچ جا باز نبود. بالاخره ميدان ولي عصر ساندويچي هايدا رو که هنوز سرويس مي داد رفتيم. آخه ساعت يک ربع بعد از نيمه شب بود. کلي داشتيم از شام خوشمزه لذت مي برديم که يه دفعه گشت نيروي انتظامي اومد و گير داد به صاحب مغازه که چرا هنوز بازه . در حالي که مغازه پر از مشتري و عموما هم خانواده بود. خلاصه يکي به دو بين مامور و صاحب مغازه و داد و بيداد و خلاصه صاحب مغازه رو بردند. تنها دليلش هم قانون مسخره اي هست که تو تهران کارکردن مغازه ها بعد از نيمه شب ممنوعه ....

طرف کلاس رقص مي گذاره . بعد ۱ ماه ورشکست مي شه .وقتي مي آيند تحقيق ، مي بينند يارو سر کلاس شاباش مي داده !!!

امروز باز رفتم سراغ همت يار . اونقدر از حرفاش حرص خوردم که فکر کنم ۴ ۵ تا موهام سفيد شد
براي کامنت گذشتن تو سيستم جديد بلاگر ، اگر روي لينک کامنت کليک کنيد و در صفحه اي که باز مي شه روي گزينهOr Post Anonymously کليک کنيد مي تونيد بصورت ناشناس و بدون ثبت مشخصات پيام بگذار يد. ولي اگر در بلاگر login کرده باشيد يا از همون صفحه login کنيد مي تونيد به يکي از دو صورت ناشناس يا با مشخصات ، به انتخاب خودتون، پيام بگذاريد.
راهنماي استفاده از کامنت بلاگ اسپات يا بلاگر خودمون :

اول در قسمت setting بلاگتون به Comment رفته و comment رو فعال کنيد.
کد زير راپس از کپي کردن در قسمت انتهايي div که مربوط به نوشته بلاگتونه paste کنيد.

<BlogItemCommentsEnabled>
<a href="<$BlogItemPermalinkURL$>#comments"><$BlogItemCommentCount$> &#۱۶۶۲;&#۱۶۱۰;&#۱۵۷۵;&#۱۶۰۵; </a>
</BlogItemCommentsEnabled>


حالا بلاگتون رو Republish کنيد. غذاي شما آماده است !!!!!

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۳

بالاخره پيامگير درست شد. حالا بايد دستي به سر و گوش قالب اينجا بکشم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۳

خيلي خيلي جالبه . بلاگر مي خواد سرويس کامنت رو هم بده . دارم سعي مي کنم درستش کنم

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۳

هنگام رانندگي يه اصل خيلي مهم اينه که قبل از کرفتن ترمز ماشين بايد ترمز خودت رو بگيري. يعني بايد از نظر ذهني آماده ترمز کردن باشي. وگرنه ترمزهاي ناگهاني نه مانع تو مي شه و نه جلوي اتفاقات رو مي گيره .
زندگي هم مثل همين رانندگيه. قبل از اينکه اتفاقي بيفته که مجبور بشي از همه امکانات براي جلوگيري از ضرر و زيان اون اقدام کني، بايد ترمز خودت رو بگيري. يعني هرجا که داري تند ميري يا کنترل رفتار و منشت از دستت خارج مي شه ترمز کني تا کنترل اتوموبيل زندگي از دستت خارج نشه . چون وقتي آمادگي ترمز نداري و حواست به وقت ترمزکردن نيست ممکنه اونقدر تند بري که هيچ ترمزي نتونه مانع برخورد تو به ديوار روبرو شه.

يه خبر خيلي عالي . عزيز دل هم داره پا به دنياي بلاگستان مي گذاره و من خيلي خوشحالم و به عنوان اولين نفر تولد بلاگش رو تبريک مي گم . درياي عزيز ؛ اميدوارم دنياي جديدي که پا مي گذاري وسيله اي باشه براي تحکيم هميشگي دوستي من و تو و استحکام هميشگي رشته اتصال دلهاي ما .

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳

اين آهنگ رو که چند سال پيش Celine dion خونده خيلي دوست دارم . بعضي وقتها آهنگهاي قديمي رو مرور کردن خيلي نکات مثبتي براي آدم داره . مثل اين آهنگ که آدم رو با خودش تا آسمان عشق پرواز مي ده
....مخصوصاً کسي رو که شيريني عشق رو چشيده باشه

Everywhere I go all the places that I've
been
Every smile is a new horizon on a land
I've never seen
There are people around the world
different faces different names
But there's one true emotion that
reminds me we're the same...
Let's talk about love

From the laughter of a child to the tears
of a grown man
There's a thread that runs right through us
all and helps us understand
As subtle as a breeze - that fans a flicker
to a flame
From the very first sweet melody to the
very last refrain...
Let's talk about love
Let's talk about us
Let's talk about life
Let's talk about trust
Let's talk about love

It's the king of all who live and the
queen of good hearts
It's the ace you may keep up your
sleeve - till the name is all but lost
As deep as any sea - with the rage of
any storm
But as gentle as a falling leave on any
autumn morn...
Let's talk about love - it's all we're
needin'
Let's talk about us - it's the air we're
breathin'
Let's talk about life - I wanna know you
Let's talk about trust - and I wanna show
you
Let's talk about love

هرجايي که رفتم ، هر جايي که بوده ام
هر لبخندي افقي تازه در سرزميني بود که هرگز نديده بودم
افراد مختلفي در اطراف دنيا بودند
با چهره هايي مختلف و اسامي مختلف
ولي شوري حقيقي بود که يادآوري مي کرد ما مثل هم هستيم
بيا ... درباره عشق حرف بزنيم

از خنده کودکانه تا اشکهاي مردان بالغ
رشته اي هست که از ميان ما مي گذرد و به ما کمک مي کند که همديگر را درک کنيم
به لطافت يک نسيم که سوسوي آتش را مي لرزاند
ازآهنگ دلنواز اول ... تا حس بازدارنده آخر

بيا درباره عشق حرف بزنيم
بيا درباره خودمون حرف يزنيم
بيا درباره زندگي کردن حرف بزنيم
بيا درباره باورکردن و اعتمادکردن حرف بزنيم
بيا درباره عشق حرف بزنيم

اين فرمانرواي هرآن کسيه که زنده است
و ملکه قلبهاي پاک
اين همون برگ برنده است که تو داري

همانند هر دريا عميق
با شدت هر طوفان
ولي با لطافت افتادن برگي در سپيده پاييزي

بيا درباره عشق حرف بزنيم - اين همه چيزيه که احتياج داريم
بيا درباره خودمان حرف بزنيم - اين هواييه که درونش نفس مي کشيم
بيا درباره زندگي حرف بزنيم - من مي خواهم بشناسمت
بيا درباره اعتماد کردن صحبت کنيم - مي خواهم چيزي را به تو ابراز کنم
بيا درباره عشق حرف بزنيم

* : درسته که چيزي که نوشتم ترجمه دقيق شعر نيست و ممکنه کلي اشکال داشته باشه، ولي اين چيزيه که کوهمرد عاشق از اين ترانه درک مي کنه. اگر وقت کنم دوست دارم معني اين ترانه را به شعر فارسي تبديل کنم. اگر شد در قالب کلاسيک. وگرنه شعر نو

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۳

خانه تکاني

روز پيش يه سري به ليست بلاگهايي که بهشون لينک دادم زدم و همه شون رو باز کردم تا ببينم کي به کيه . خيلي جالب بود . براي اينکه غير از ۴ ۵ نفر همه دست از بلاگ نوشتن کشيدند و خداحافظي و .... . حتي بلاگ مونيرو رواني پور ، نويسنده مشهور هم چند ماهي هست که آپديت نشده . و خيلي بلاگهاي ديگه که خيلي دوستشون داشتم.
شايد واقعا اين حرف درست دراومده که بلاگ نويسي در ايران يک تبه و زود به عرق مي شينه و به هرحال کوهمرد عاشق ، اگرچه نامنظم ، ولي تو اين ۲ سال کم کم نوشته و اگر عمري باشه بازم مي نويسه.
ولي فکر کنم احتياج به يه خونه تکوني تو ليست لينکهام دارم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۳

حصارک

دوشنبه رفتيم حصارک . همون جاي قبلي . ولي اين بار مسير رو از جلوتر بسته بودند. چاره اي نداشتيم . يا بايد از جاي مسخره دفعه پيش مي رفتيم و يا مي رفتيم بالا و از روي يال مي رفتيم بالا. ما يال رو انتخاب کرديم.ولي بعد از مدتي به يه شيب خاکي سنگريزه اي رسيديم که بايد اريب مي رفتيم. درست پايين جايي که هفته پيش سنگ مي ريخت. با زحمت ردش کرديم. ولي از يه جايي به بعد مسير سنگريزه و خاک نرم بود . بالاي سرمون هم شيب تندي که توي خاک نسبتا سفتي بود. تصميم گرفتيم که از شيب بالا بريم. مسافتي حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر رو توي شيب حدود ۵۰ درجه بالا رفتيم. خيلي سخت بود.ولي وقتي بالا رسيديم بالاي اونجا دانشگاه آزاد بود. واقعا انگار يه شهر بالاي کوه ساختند .
خلاصه بعد از استراحت از جاده صافي راه افتاديم به سمت دره. ۲ ساعتي رفتيم تا به اول جنگلها رسيديم. خيلي خوشگل بود . لب آب جاي باصفايي نشستيم وچاي و غذا که خيلي چسبيد. ساعت ۵ هم برگشتيم به سمت دانشگاه و از جاده آسفالته اون تا نزديکيهاي ده اومديم.برنامه خوبي بود که باعث شد تواناييهامون رو بشناسيم . مخصوصا عزيز دلم که واقعا با توانايي بالاش تو کوهنوردي من رو به تعجب انداخت.خلاصه کلي کوهنورده خانومي من.

مساله اي که از اون روز ذهن من رو پر کرده ساخت دانشگاه ، اونهم بالاي کوهه . آيا واقعا اثرات اين کار بر محيط زيست ارزيابي شده ؟
آيا دفع زباله و فاضلاب يه همچين مجموعه بزرگي پيش بيني شده ؟ واقعا ضرورتي داشت که زمينهاي بکر کوه رو در اين حجم براي احداث دانشگاه تسطيح کنند ؟ اينقدر زمين تو تهران کمه ؟
چه مقدار پوشش گياهي از بين رفته ؟ حالا که ساخته شده زباله اون کجا دفع مي شه ؟ فاضلابش چي ؟ آيا فاضلاب دانشگاه به چشمه هاي کوه که آب فوق العاده گوارايي دارند راه پيدا نمي کنه ؟

مساله اي که من خودم اونجا ديدم آتش زدن حجم عظيمي زباله بود که دقيقا بالاي کوه دود رو به خورد همه مي داد. و زباله هايي که تو دامنه کوه ريخته بود که نشون مي داد زباله هاي دانشگاه بصورت اصولي دفع نمي شه .

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۳

دفاع از ايران

مي دونيد که قراره منشور حقوق بشر کوروش کبير که يکي از افتخارات همه ما ايرانيانه براي يک مدت کوتاه مهمان عزيز ما باشه و در موزه ملي ايران افتخار ديدنش رو پيدا کنيم.
به شخصه خودم افتخار مي کنم که در کشوري زندگي مي کنم که بنيانگذارش کوروشه و به لقب ايراني که روي منه مي بالم . هر چند عده اي سعي دارند که نام ايران رو به نفع اميال کثيفشون به گند بکشند.
در يکي از مزخرفترين مطالبي که خوندم ، روزنامه جمهوري اسلامي ضمن بيان اين مطلب ، تراوشات کثيف ذهن بيمارشون رو به کوروش عزيز تعميم داده بود و حرکت موزه ملي رو در جهت احياي استخوانهاي پوسيده شاهان قلمداد کرده بود .
من نمي خوام تو اين صفحه محقر از نام کوروش دفاع کنم . براي اينکه دفاع از کوروش ميداني فراختر مي خواد و آدمي پرمايه تر.
فقط تنها چيزي که مي خوام بگم حقيه که کوروش به گردن سردمداران اين نظام داره که خيلي هم ضد شاه هستند.
همه مي دونيم که اساس اين حکومت بر تعلق خاطريه که اکثريت مردم ، به مذهب شيعه دارند . وگرنه حکومت شيعه در يک مملکت سني مذهب جايي نداره و بالطبع سردمداران فعلي هم در مملکتي که مردم سني باشند محلي از اعراب ندارند.
شيعه هم اگر صفويه در ايران روي کار نيومده بود ، هنوز هم که هنوزه يه جنبش زيرزميني بود که اهالي اون همه جا تقيه مي کردند و دينشون رو مخفي مي کردند . همه ما راجع به شيعه کشي تو تاريخ زياد خونديم . شيعه اگر در عراق و افغانستان و لبنان و ... حضور داره فقط به واسطه حضور ۵۰۰ ساله شيعه در حکومت ايرانه . وگرنه هنوزم که هنوزه خيلي ها به خون شيعه تشنه هستند.
حالا سوال اينجاست که چرا شيعه در ايران تونست به قدرت برسه و در جاي ديگه نتونست ؟
و سوال ديگه اينکه چه عاملي عامل اصلي گرايش ايرانيان به شيعه شد و مانع اين شد که ما هم مثل خيلي کشورهاي ديگه چشم به دهن مفتي هاي عربستان و مصر بدوزيم تا اونها براي ما تعيين تکليف کنند ؟
جواب اين مساله خيلي ساده است . خيلي ساده و در دو کلمه خلاصه مي شه : هويت ايراني
ايراني زيرک وقتي در صدر اسلام کشور عزيزش رو زير پاي اعرابي ديد که براي ايراني هويتي بيش از يک برده قائل نبودند مگر اينکه مسلمان باشند ، براي اينکه باقيمانده فرهنگش رو از نابودي نجات بده ، به اسلام رو اورد . ولي نه اسلامي که بردگي اعراب رو در پي داشته باشه . بلکه ايراني در همه حال موضع مخالف و اپوزوسيون خودش رو حفظ کرد . سرداراني مثل طاهر و بابک خرم دين با تکيه بر همين هويت و غرور ايراني بود که تونستند خلفاي عباسي رو تحقيرآميز از اين مملکت برانند.
ايراني اسلامي رو قبول نداشت که خليفه رو تو جايگاه خدايي بنشاند و براي ايراني اطاعت رو مثل بنده واجب بدونه . براي همين ايراني به تدريج به سمت شيعه گرايش پيدا کرد تا موضع خودش رو از خليفه و جايگاه شبه خدايي اون منفک کنه . و همين تشيع مانعي شد براي جلوگيري از انقياد ايراني شيعه توسط ترکهاي عثماني . يعني در واقع هويت و غرور ايراني بودن بود که سبب به قدرت رسيدن شيعه در اين کشور شد.حالا سوال اينجاست که هويت ايراني از کجا شروع شد ؟
آيا حکومتهاي کوچک عيلامي و آشوري و ... مسبب اون بودند يا مهاجرت قوم سرسخت و مبارز آريا به ايران ؟
و آيا غير از اين است که کوروش پادشاهي بود که اين هويت رو در ايرانيان زنده کرد و با تکيه بر اون همه حکومتهاي محلي آشوبگر رو به زير لگام اطاعت کشيد ؟
آيا هنوز که هنوزه امپراطوري ايران که از چين تا سواحل مديترانه کشيده شده بود سبب غرور تک تک ما ايراني ها نيست ؟
آيا غير از اينه که کوروش ها ، داريوش ها ، خشايارها و .... کساني بودند که باعث شدند اين هويت در ما شکل بگيره ؟
آقايان ، سگ رفتاري کار آسونيه . ولي سگ هم دستي که گوشت رو به طرفش آورده گاز نمي گيره . هويت ما ، مليت ما و غرور و فرهنگ ما محصول اراده ابر مردي به نام کوروشه . چطور مي شه که شما اون رو خائن مي خوانيد و فاسد ؟
آيا اگر کوروش نبود ، امروز ايراني بود که شما قسمتي از حکومتش رو در دست بگيريد و بنيانگذارش رو خائن بدونيد ؟

شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۳

رستگارم
زانکه در درياي چشمت
غوطه خوردم
پاک گشتم

مست گشتم
از مي انگوري چشمان مستت
زانکه جام باده اينک
جاي داده در بهشتم

شورانگيزم ، بيا
من، از چراغ ديده تو
در دل شبهاي بي مهتاب
بي خودم از خويش ، مستم

پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۳

يه چيزي رو نمي فهمم. چطوريه که اقدام دولت فرانسه در منع حجاب در مدارس (فقط مدارس) براي پاسداري از سکولاريسم که اساس حکومت و جامعه فرانسه بر اون بنا شده بخاطر اقليت مسلمان که حدود ۷۰ درصد اونها مهاجران عرب و الجزايري هستند ، نقض حقوق بشر و نقض آزادي و .... لقب مي گيره . ولي حجاب اجباري که ۲۶ ساله تو ايران براي مسيحيان و زرتشتيها و يهوديان و اقليتهاي ديگه و کساني که به حجاب معتقد نيستند ( و ۹۵ درصد هم بومي ايران و غير مهاجر هستند) اعمال مي شه ، هيچ منافاتي با حقوق بشر و آزادي اونها نداره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر اين حجاب اجباري براي حفظ اساس جامعه ايران (اسلام) است ، پس بايد بي حجابي اجباري هم براي حفظ اساس جامعه فرانسويها (سکولاريسم) قابل قبول باشه و اگر اون بي حجابي غير قابل قبوله ، پس حجاب اجباري هم توي ايران بايد غيرقابل قبول باشه .

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۳

روندن تو جاده اي که دست انداز داره گناه نيست . ولي اينکه آدم اختيار فرمون رو بسپاره به دست اندازها و چاله ها گناه بزرگيه . براي اينکه در نهايت آدم به دره سقوط مي کنه .
فکر آدم هم مثل همون جاده است که دست اندازهايي داره . مثل خشم و ترس و حسادت و .... . ولي رها کردن فرمان فکر و دادن اختيار اون به دست اندازها خيلي خطرناکه .

سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۳

بند عيش واقعا خيلي خوش گذشت . ولي آخه بابا جاده ساختن هم جا داره . يعني چي سر کوه جاده مي سازيد و هي سنگهاي هرکدوم اين هوا ول مي ديد پايين ؟

من آدم ناتوراليست و صلح سبزي و از اين جور چيزها نيستم . ولي وقتي ديدم خانواده اي که نزديک ما بودند دو پسر قلچماقشون رو فرستادند بالاي درخت و شاخه هاي تازه و سبز رو با چه قساوتي مي کنند در حالي که کلي چوب خشک روي زمين بود ، واقعا دلم سوخت . اين تازه جدا از مزاحمت اونها براي ما بود .
وقتي يه چوب به کلفتي ۴ ۵ سانت رو از بالا ول مي کنند پايين که کنارت مي خوره زمين . در حالي که داره خوابت مي بره و يه عالمه خرده چوب رو مي ريزند تو سرت ، اين اگه مزاحمت نيست پس چيه ؟
----------------------------

اين مريضي دست از سر من بر نمي داره که نمي داره . ۴ ۵ روزه يه درد عجيب افتاده تو جونم . بالاي ابروي چپم همين جور درد مي کنه . فکر کنم مقاومت بي فايده است و بايد برم دکتر .
----------------------------

خامي کردم و بي تجربگي . واقعا هم متاسفم . چوب بي تجربگي و اعتماد به دوستي که با رئيسم داشتم رو خوردم . ديگه هيچوقت بي قرارداد مکتوب کاري براي کسي نمي کنم.
مهندس همت يار ، رئيس هيات مديره شرکت آب آرا سازه رو هم جز اينکه همراه با بدترين آرزوها به خدا بسپارم ، چه کار مي تونم بکنم . وقتي از قرارداد نداشتن من بدترين سوء استفاده رو مي کنه و مي گه ما که تعهدي به شما نداديم ؟
وقتي بعد از ۴ ماه دستم اينقدر خاليه ، اونهم به خاطر شخصيت يه همچين فردي و سادگي خودم ، بدجوري احساس شکست مي کنم .
----------------------------

روزهاي تلخيه . سنگين و پر از نا اميدي . غير از پناه بردن به دستهاي گرم عزيز دلم و سر گذاشتن تو دامن حاميان هميشگيم ، پدر و مادرم ، براي نشکستن چه کار بايد بکنم ؟
خدايا من کمک مي خواااااااااااااااااااااام !
----------------------------


ببار اي بارون ببار
در شباي تيره چون زلف يار
بهر ليلي چو مجنون ببار
ببار اي بارون

ناراحتي مثل يه کرم داره تو وجودم وول مي زنه . نکنه کوهمرد عاشق داره ترک مي خوره ؟
ولي نه ! کوه هيچوقت خراب نمي شه . پس کوهمرد هم بايد محکم باشه . اونقدر که سايه اش جلوي هر طوفاني رو بگيره . جلوي هر طوفاني ...
----------------------------

عزيز دلم ، واقعا از تو ممنونم که تو اين شرايط من رو درک مي کني . بعضي وقتها از خودم تعجب مي کنم که چه جور تونستم يه انتخاب کاملا درست داشته باشم . ممنونم که اينقدر با من همدلي و همراه ...

پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۳

اگر خدا بخواد و مشکلي پيش نياد فردا داريم ميريم کوه . بند عيش کوهيه بالاي حصارک و واقعا خوشگل. جاي همه تون خالي ....
((===*====))

اين منتقل کردن آرشيو پرشين بلاگ به اينجا هم عجب کاريه ها ! فعلا که حسابي من رو سر کار گذاشته !
((===*====))

شفاف سازي هم چيز خوبيه . حتي اگر 4 ماه طول بکشه !
((===*====))

مرا بسي ميل افزون شده که سر خود چنان به ديوار بکوبم که ديوار ويران گردد ! بابا سرم درد مي کنه !
((===*====))


اينم يه جمله کوتاه :
سرماي دستان زندگي را تنها آتش عشق مي شکند ....
ولي فکر کنم تفسير بلندي براش لازمه . نه ؟

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۳

يکي يه کلنگ به من بده تا سقف شرکتمون رو رو سر بعضي ها خراب کنم !!!!
---------------------

ديروز با عزيز دلم رفتيم پارکي که اوايل با هم خيلي مي رفتيم. يکسالي بود اونجا نرفته بوديم. تجديد خاطره خيلي خوشگلي بود . دلم مي خواد بازم بريم اونجا ...
---------------------

فکر کنم ننه سرما با عمو نوروز دست به يکي کردند که منو هي سرما بدند . بابا مثل اينکه 18 فروردينه ها !!!!
---------------------

اميدوارم هرچي زودتر يه نفر جلوي اين آشوبهاي عراق رو بگيره ! فکر اينکه يه احمق تندرو هيچ چيز نفهم مثل اين جوجه طلبه (صدر) تو عراق کاره اي بشه واقعا وحشت آوره ! مخصوصا با تفکرات ضد ايراني اون !!!!
---------------------

مار از پونه بدش مياد ، آخه پونه دختر جيغ جيغوييه !!!
---------------------

دوم شدن بيل گيتس در ليست ثروتمندترين افراد جهان ، اون هم به دليل کاهش ارزش دلار در برابر يورو ، خبر جالب امروز بود .
---------------------


مهربانم
بار سنگين فراقت
کرده خم اين کوهمرد ناشکيبا

تا شدم من
همچو ني
در بازي طوفان دريا

آي بشنو
اين صدا
بشکستن جام دلم بود

واي بنگر
قامتم را
خم شده از دوري تو

دست گيرم
تا دوباره
هچو کوهي سخت گردم

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۳

ديروز که سالگرد 12 فروردين بود تلويزيون تکه فيلمهايي از روز 12 فروردين 58 نشون مي داد و با مردمي که تو صف راي دادن بودند مصاحبه مي کرد. خيلي جالب بود . ديدن مردهايي که با کراوات راي مي دادند و زنهايي که بدون روسري تو صف ايستاده بودند تا انتخاب کنند : جمهوري اسلامي ايران ، آري يا نه ؟
ديدن اين صحنه ها باعث مي شه تا بعضي از آقايون که انقلاب رو فقط کار خودشون مي دونند و به همين دليل هر نسخه اي بخواند براي مردم مي پيچند جلوي اين سوال قرار بگيرند که مکر اين مردم هم با راي آري تو اون روز به استقرار اين نظام کمک نکردند ؟
بگذريم ...
جالب ترين قسمت مصاحبه با يک زن زرتشتي بود که با چند نفر ديگه و همگي بدون روسري تو صف ايستاده بودند. اون زن مي گفت هدفش از راي دادن به جمهوري اسلامي اينه که از حقوقي برابر با يک مرد مسلمان برخوردار شه و بتونه فعالتر و آزادانه به فعاليتهاي حقوقي خود ادامه بده . نمي دونم اون زن هنوز زنده است و اگر زنده است برنامه ديروز رو ديده يا نه ؟
ولي جدا دلم مي خواست امروز نظرش را راجع به حرفهايي که زده بدونم و ببينم به آرماني که داشت رسيده يا نه ؟

شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۳

بلاگ به اين بي بخاري خودم هم نديده بودم. بهار شده . اونوقت يه خط مطلب هم ننوشتم اينجا. ولي به خدا اونقدر کار دارم که نمي تونم خودم رو جمع کنم. چه برسه به بلاگ نوشتن. اين ۵ ۶ روز گذشته يه ذره معني استراحت رو فهميدم. فشاري که تو اسفند بهم اومد تا بحال تجربه نکرده بودم. صبح از ۷ تا ۳ بعداز ظهر سربازي و از ۳ بعد از ظهر تا ۹ و ۱۰ شب انجام کارهاي شرکت.
روزي ۱۴ ۱۵ ساعت پشت کامپيوتر نشستن واقعا اعصاب مي خواد.
حالا هم که تازه بايد بدوم دنبال پولي که حق منه . ولي ظاهراً تا سقف شرکت رو سر خودم و اونا خراب نکنم پول بده نيستند.
بگذريم . مثل پيرزنهاي ۱۵۰ ساله دارم غر ميزنم. در حالي که مي خواستم تو اين يادداشت بهار رو به همه شما ، مخصوصا عاشقها تبريک بگم. آخه فکر مي کنم بهار فصل عاشقان و دلدادگانه.فکر نکنم هيچ چي تو دنياي ما آدمها بيشتر از جوانه زدن گل عشق تو دلهامون از بهار الگو گرفته باشه. عطري که از شکفتن گل عشق تو دلهامون مي پيچه مثل بهار زندگي بخشه و طراوت آفرين.

پس :
عاشقان عيدتان مبارک باد !!!

دوشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۲

تقديم به عزيز دلم كه ساعتهاي دوري از او برايم چون شبهاي زمستان بي نور و گرماست و لحظات با او بودنم همچون شكوفه هاي بهاري سرشار از عطر و زيبايي :

نازنين
در خلوت اين تك ستاره
كنج تاريكي در اين سوز شبانه
گرچه رويت نيست پيدا

دست يادت
لحظه لحظه
در ميان زلف اين ذهن خيال اندود پران
مي زند چنگ و ز ديده
اشك مي ريزد به دامن

ماهتاب ظلمت شبهاي سرما
آفتاب روشني بخش شب اهريمن آلوده
اي ز تو اين جام لبريز و
ز تو اين قلب روشن
آي اي شعر دل پر خواهش من

كاش تا دست نوازش
همچو مرهم بركشي بر بال زخمي
تا دوباره بال پروازم
به سوي آسمانهاي پر از شادي
گشايم

یکشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۲

يه خورده دير شده. ولي ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه تازه است.
مي خوام ولنتاين رو به همه اونهايي كه دلشون رو سپردند به امواج درياي عشق و مسافر جاده بي انتهاي همراهي شدند تبريك بگم.
تبريك اول رو به عزيز دلم مي گم كه با اون شيريني با هم بودن رو فهميدم .
تبريك دوم رو هم به همه شما مي گم كه صادقانه همه قلبتون رو يك جا تقديم كرديد به اون فرشته اي كه براي شما سمبل همه خوشبختيهاي دنياست.

با بهترين تبريك ها
كوهمرد عاشق

شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۲

بعضي ها فكر مي كنند خاتمي اگر واقعا حرفش حرفه و واقعا اين انتخابات را ناعادلانه و غير رقابتي مي دونه نبايد اول اسفند با اون خنده مليح !! هميشگي جلوي خبرنگارها ژست بگيره و رايش رو تو صندوق بياندازه .

شما چي فكر مي كنيد ؟؟؟

دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲

خوشم مِِاد خاتمي رسما داره تو بي خاصيتي با کلم پخته رقابت مي کنه .
تازگي ها من رو ياد بچه اي مي اندازه که تا يک ذره شيطوني مي کنه و بهش تشر مي زنند که آروم بگير بچه فورا مي ره و گوشه ديوار دست به سينه مي شينه !!!

خاتمي و کروبي ديروز نامه اي نوشتند که انتخابات اونجوري که ما مي خواهيم نيست. ولي به هر حال برگزار مِشه.
دوستي مي گفت : آره خاتي جون ! (محفف خاتمي) تو برو ما هواتو داريم. حتما حتما هم تو انتخاباتي که امثال تو مجريش باشند شرکت مي کنيم !!!

جمعه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۲

من راي مي دهم
تو راي مي دهي
ما راي مي دهيم

آخ . پس جرا اونا كه ما مي خواستيم از صندوق نيومدند بيرون ؟ ولش كن .
انتخابات باطله . اينا هيچكدوم صلاحيت ندارند .
از اول

من راي مي دهم
تو راي مي دهي
ما راي مي دهيم

چهارشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۲

امروز یکی از مهمترین و بهترین روزهای عمر منه.
پارسال دقیقا همین روز بود که زندگی من عطر جدیدی گرفت و دنیا رو با نور جدیدی که زندگی من رو روشن کرد دیدم.
وقتی احساس کردم اونقدر قوی شدم که بتونم گردونه زندگی رو بچرخونم راهی رو شروع کردم که نتیجه این راه رو پارسال همین روز 15 بهمن دیدم.
الآن یک ساله که قدم در راه جدیدی گذاشتم . راهی که مثل یک راه کوهستانی غیر قابل پیش بینی و قشنگه .

ولی باید بهتون بگم ، وقتی باید قدم در این راه بگذارید که یک شریک دلسوز و همقدم داشته باشید . اونوقته که دیگه پیچها و گردنه های مسیر شما رو نمی ترسونه و می تونید از زیباییهای راه لذت ببرید.

خوشحالم که تو این یک سال فهمیدم که بهترین و مناسبترین همسفر رو دارم.

عزیز دلم ، از تو ممنونم که تو این یکسال همیشه همراه و همقدم من بودی و بخاطر با تو بودن همه زیباییهای زندگی مشترک رو درک کردم .

امروز یک اتفاق خوشگل دیگه هم داره :
امروز تولد عزیز دلمه !
دلم می خواد تو اوج دنیا داد بزنم :
عزیز دلم ، تولدت مبارک !

سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۲

انتخابات رياست جمهوري :

من بهترين گزينه براي رياست جمهوري هستم. چون از نظر وعده دادن به خاتمي شبيه هستم. يك ماهه مي خواهم اينجا رو آپديت كنم نمي تونم. خاتمي هم هشت ساله مي خواد يه كارايي بكنه . ولي نمي تونه . (شايد هم نمي خواد كه بتونه !!!) . حالا به نظر شما اگر من رئيس جمهور بشم با اين گندي كه خاتمي به مملكت زده اوضاع از اين بدتر مي شه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟