یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۵

ديد متضاد

فيلم عزيز ميليون دلاري را ديدم .
مسخره است . ولي آخر فيلم كه بوكسور وحشيه اون ضربه رو تو سر قهرمان فيلم زد ، من همه اش فكر مي كردم الآن اون بلند مي شه و لهش مي كنه . وقتي هم كه بلند نشد و كاربه بيمارستان كشيد همه اش منتظر خوب شدن و برگشت اون دختر به رينگ بودم . وقتي هم كه اخر فيلم مربي ، براي اينكه اون دختر بيشتر زجر نكشه اون را كشت ، من تا يك ساعتي منگ بودم كه اين چه پاياني بود ؟
ولي حالا كه خوب فكر مي كنم مي بينم كه فيلم سازهاي ايراني و صدا و سيماي ايران مقصرند كه اونقدر سليقه ما را سطحي و الكي بارآورند كه برامون قابل قبول نيست كه فيلمي آخر خوش نداشته باشه.

شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵

صدام

چقدر خوشحال كنند ه است اين خبر . خدا رو شكر كه بالاخره صدام اعدام شد . اميدوارم از اون فيلم گرفته باشند و لحظات آخر وحشت مرگ رو تو چشمانش ببينيم.

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

يلدا

رضا عزيز من رو هم به بازي يلدا دعوت كرده .
من اين ها به ذهنم رسيد :

1- تقريبا هر روز تو شركت روزنامه مي خونم ، ولي به جز 2، 3 مرتبه تا حالا روزنامه نخريدم.
2- با شيريني دادن مشكل دارم.
3- وقتي مي بينم كسي برام كامنت گذاشته ذوق مي كنم .
4- دوست دارم يك روزي وقتي ديگه نيستم نوه ام بياد اينجا و تموم نوشته هاي من رو از اول تا آخر بخونه.
5- زماني آرزو داشتم بعد از يك شب خوابيدن رو قله دماوند ، طلوع خورشيد رو از اون بالا ببينم. (چه خطرناك!)

ولي مشكل اينه كه من 5 نفري رو كه بايد سراغ ندارم . براي همين اين دوستان رو كه بهشون هرروز سر مي زنم ، معرفي مي كنم . اميدوارم دعوت من رو قبول كنند .
مستانه
آب

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

تحريم

خوب اين هم از تحريم . ببينيم بعدش چي مي شه !!!

دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵

جمعه خوب

جمعه روز خوبي بود . باز هم شيرپلا و سرماي استخوان سوز و تن آدم كه كه تو بالارفتن اونقدر داغ مي شه كه مدام بايد لباس كم كرد. برگشتن از دره اوسون كه دور تا دورت مثل تابلوهاي نقاشي سپيده و خلاصه عالمي بود نجوا با كوهستانهاي زيبا .
فقط اگر اين مسموميت لعنتي كه تو خود شير پلا يقه من رو گرفت پيش نمي اومد خيلي بهتر مي شد.

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

اينترنت در حوزه علميه


منبع : بي بي سي فارسي

هولوكاست

منبع خبر : بي بي سي فارسي
قرار است در حاشیه همایش هولوکاست نمايشگاههای کتاب، فیلم، عکس و پایان نامه های دانشجویی نيز در اين زمينه برپا شود.
آن گونه که معاون وزارت امور خارجه ايران اعلام کرده، این وزارتخانه قصد دارد در زمينه نسل کشی بومیان آمریکا، مردم آفریقا و فلسطین نیز همایشهایی برگزار کند و در اولین گام، در هشتم اسفند (27 فوريه)، همایشی درباره نسل کشی در آمریکای لاتین توسط مهاجران اروپايی برگزار می کند.
حتي اگر بشه دليل هماش هولو كاست رو ضديت ايران و اسرائيل بدونيم ، ولي باز هم نمي تونم دليل اين سه تا همايش آخري رو بفهمم. مثل اين مي مونه كه اروپاييها بخواهند همايش نسل كشي هنديها توسط نادرشاه يا همايش نسل كشي مردم تفليس توسط آغا محمد خان قاجار رو برگزار كنند .
  فكر مي كنم  داره خيلي شعاري با مساله سياست خارجي  برخورد مي شه

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵

فتوشارپ و كانادا


اين هم سوغاتي دوم از ياسوج . مغازه خدمات كامپيوتري با تخصص فتو شارپ !!!
قطعنامه پيشنهادي كانادا عليه ايران در زمينه حقوق بشر تصويب شد . 
ايران هم درخواست كرد كه برخورد كانادا با ساكنين اوليه كانادا شامل سرخپوستان و اسكيموها بررسي بشه . 
ضمن اينكه كانادا رو به دنباله روي كوركورانه از آمريكا متهم كرد .
 ولي به نظر من كانادا هم به يكي از كشورهاي پيشرو تبديل شده كه فقط با آمريكا ارزش هاي مشتركي داره.

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

سوغاتي

سلام . دو مطلب از ماموريت به عنوان سوغاتي آوردم . 
1- از دهدشت رفتم اهواز تا با هواپيما برگردم تهران . اذان مغرب تو يكي از مساجد بودم كه پيشنماز آمد . جالب بود كه هر كس مي رفت جلو سلام مي كرد تا كمر خم مي شد و دست حاج آقا رو ماچ مي كرد . و جالب تر اينكه حاج آقا اصلا هيچ ممانعت نمي كرد و خيلي راحت اجازه بوسيدن دستش رو مي داد . به نظرم رفتارش جوري بوي تكبر مي داد . براي همين نمازم رو تنها خواندم.
2-فكر كنم خلبان داشت ما رو به زمين مي زد . تو فرودگاه مهرآباد كه داشتيم فرود مي اومديم ، قبل از رسيدن به باند خلبان ناگهان سرعت رو خيلي زياد كرد و بعد به جاي اينكه اول دو چرخ عقب هواپيما به زمين برسه و بعد چرخ جلو بياد رو باند ، هواپيما تقريبا با نوك فرود اومد . به گمانم خلبان موقعيت باند رو اشتباه تشخيص داده بود و براي جبران اشتباه مجبور به چنين مانوري شد .

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

شير تو شير

اين ديگه چه وضعيه ؟ ساعت 11 به من گفتند زود بايد آماده بشم برم ياسوج كه فردا جلسه است .
 از اون موقع تا حالا دارم مي دوم اينور اونور كه كارهامو جمع و جور كنم. بابا يك آمادگي چيزي آخه ...
تازه بليط هواپيما هم كه نيست . بايد با اتوبوس برم . خلاصه از دست اين كارهاي اينها من تا پنجشنبه نيستم. 

كوه


بعد از مدتها رفتم كوه . البته به علت كمبود وقت و نبود توان گذشته فقط تا شيرپلا رفتم بالا. طبيعتا ديگه نمي شه مثل گذشته برنامه هاي چند روزه و شب ماني تو قله داشته باشم. براي همين اگر بتونم مي خوام فقط براي جنبه ورزشي و آماده كردن بدنم ماهي 2 بار تا شيرپلا برم و برگردم .
هرچند كه اين دفعه اول گرفتن عضلات پا موقع برگشتن حالم رو گرفت و گم شدن كيف پول كه وقتي مي خواستم ورودي شيرپلا رو بدم تازه متوجه اون شدم داشت اون روز رو به تلخ ترين روزم تبديل مي كرد كه خوشبختانه يابنده آدم خوبي بود و من همينجا از آقاي عسگري ، كشتي گير با اخلاق كه اون رو به من برگردوند تشكر مي كنم.
اميدوارم از اين تصاوير لذت ببريد.









یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

سپر

يك سوال :
اگر حجاب سپر تدافعي زنها در برابر مردها باشه ، آيا اشكال از ما مردها نيست كه تو 15 قرن گذشته اين سپر و احكام اون دستخوش هيچ تعديلي نشده ؟
اگر جواب مثبت باشه اين يعني ما مردها هنوز از سطح بينشي مشابه 1500 سال پيش برخورداريم و نتونستيم سطح شعور و ادراك خودمون را بالاتر بياريم .

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۵

توچال

بالاخره شعر توچال رو بعد از يكي دو بار اديت و ويرايش تموم كردم و امشب اون رو به آدرس مجله كوه فرستادم . اميدوارم چاپش كنند .

به محض اينكه چاپ شد اينجا هم مي گذارمش . حدود 40 بيته و اولش اينجوريه .

سر زد سحر از افق سپيده
زرپاش جهان ز نو دميده
بر مخمل شب نگار خورشيد
با خامه نور خط كشيده
پر شور شده اگر چه هستي
بگشوده سپهر پير ديده
توچال ميان برف و سرما
آسوده و بي صدا غنوده
بسته است دو چشم دلربا را
بر بالش ابر سر نهاده
...
اميدوارم خوشتون بياد.

جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۸۵

شارلاتان

عجب شرايط وحشتناكي شده . سه شنبه پيش با يكي از همكاران از فرودگاه به خونه بر مي گشتيم . راننده واقعا اعصاب خرابي داشت و معلوم بود كه از موضوعي خيلي ناراحته. خلاصه آخر طاقت نياورد و خودش شروع كرد به درددل . مي گفت پسر جواني رو به مقصد آرياشهر سوار كرده . وقتي نزديك مقصد بودند و تو شلوغي ترافيك و چراغ قرمز گير كرده بودند ، پسرك كه صندلي جلو نشسته بود ، يك دفعه شلوارش رو كشيده پايين و شروع كرده به داد و بيداد كه " اين من رو گول زده و گفته 10000 تومان بهت مي دم و حالا كه كارش رو كرده نمي خواد پول من رو بده . " مردم هم جمع شدند دور ماشين و هر كي چيزي گفته . يكي تف انداخته ، يكي فحش داده ، يكي گفته آقا پولش رو بده خودت رو خلاص كن و .... خلاصه اينكه اونقدر قشنگ نقشش رو بازي كرده بود كه همه باور كرده بودند و راننده هم براي اينكه بيشتر از اين آبروش نره تمام پولي رو كه دشت كرده بود (حدود 5000 تومان) به پسره داده و خودش رو از شر اون خلاص كرده . راننده مي گفت پسره اصلا سر و وضع تابلويي نداشته و اتفاقا شيكپوش هم بوده . فقط وقتي شروع به حرف زدن كرد معلوم بود عمليه . جالب اينكه مي خواست كارت ماشين راننده رو هم بگيره تا بعدا براي 5000 تومان بقيه اش بره سر وقت راننده .

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۸۵

پرسش

يك سوال براي من مطرح شده . اينكه ديني كه تو هر جامعه اومده مطابق با شرايط اون جامعه بوده يا نه ؟واگر بوده چقدر؟ و آيا اينكه همون دين قابل تسري به جوامع ناهمساز با اون جامعه هست يا نه ؟
جامعه عربستان قبل ازاسلام جامعه اي بود كه از نظر خيلي از استانداردهاي اخلاقي و انساني زير صفر بود . در چنين شرايطي اسلام در اين جامعه نازل شد و پا گرفت تا اين جامعه برآمده از جاهليت رو به سوي انسانيت رهنمون كنه . حالا سوال من اينه كه آيا اگر پيامبر اسلام بجاي عربستان در ايران يا يونان باستان يا هر جامعه متمدن ديگري برانگيخته مي شد ، ارزشهاي ديني و اخلاقي اسلام چه تغييراتي مي كرد ؟
يا اگر پيامبر ، بجاي اون زمان ، همين الآن و در همين ايران فعلي خودمون ، با شرايط اخلاقي و اجتماعي فعلي منبعث مي شد ، آيا اسلام باز هم همين اسلام مي شد ؟
شايد به عنوان مثال بشه از مساله حجاب نام برد . در زمان صدر اسلام عرب جاهلي به زن به چشم مطاع و مايملك نگاه مي كرد ، و حداقل تا جايي كه ما ياد گرفتيم و مي دونيم زن در آن زمان ارزش و جايگاهي نداشت و مردان عرب بدون هيچ محدوديت اخلاقي هر تصميمي در مورد آنها مي گرفتند كه زنده به گور كردن دختران و خيلي اعمال ديگر جزو تصميمات آنها بود. در اين شرايط يكي از كاركردهاي حجاب اين بود كه زنان رو از محدوده چشم شهوت پرست مردان عرب دور مي كرد ،‌و همين دوري تا حدي باعث ارجمند شدن زن در نگاه مرد عرب و اعطاي حداقلي از ارزشهاي انساني به زن عرب مي شد. ولي در زمان فعلي ، و با توجه به قوانين مدني و نقش پررنگ زنان در جامعه ، آيا باز هم حجاب همين كاركرد رو داره ؟ در حالي كه مرد اين زمان با مرد عرب جاهليت قابل مقايسه نيست .
در واقع نتيجه نهايي كه از اين سوال مي گيرم نشون دهنده اينه كه آيا ارزشهاي اخلاقي ، همون طور كه بهمون گفتند واقعا مطلق و تغيير ناپذيره يا نه ؟ پس مطمئنا جواب سوال من نبايد نتيجه گيري از گزاره مطلق بودن ارزشهاي اخلاقي در همه اعصار باشه.

سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

دوستي

دلايل زيادي براي شروع دوستي و ادامه اون وجود داره .
يك وقت ممكنه دوستي بر اساس منافع مشترك مالي باشه (شراكت).
يك وقت ممكنه دوستي براي دو طرف آرامش بخش باشه.
يك وقت ممكنه دوستي بر اساس نياز دو طرف به هم باشه .
يك وقت ممكنه دوستي بر اساس علاقه دو طرف به هم به وجود بياد.
ممكنه دوستي بر اساس احترام متقابل طرفين به هم به وجود بياد .
و و و ...
ولي اگر دوستي هيچ فايده و سودي براي كسي نداشته باشه آيا بايد ادامه پيدا كنه ؟
--------------------------------------------------------------
من روحيه اي دارم كه دلم مي خواد با همه كس دوست باشم و هيچ خاطره بدي از من تو ذهن هيچ كس نباشه . دلم مي خواد اگر كسي رو بعد از چند سال ديدم باز هم با هم احساس صميميت داشته باشه و من رو هم جزو دوستان خودش بدونه
تو شركتي كه هستم همكاري دارم كه دقيقا كنار هم مي نشينيم. ما با هم هيچ شباهتي از نظر خط فكري نداريم و در 90 درصد موارد متضاد فكر مي كنيم .با اين وجود به خاطر همين روحيه تو چند ماهي كه كنار هم نشستيم تمام سعيم رو كردم تا بهش نزديك بشم و نگذاشتم اختلافات عقيدتي بين ما نمود داشته باشه. خدا وكيلي كم هم تلاش نكردم . تو اوج فشار كاري خودم هميشه وقتي رو براي اون خالي مي كردم تا براش ويندوز نصب كنم ، شپش هاي كامپيوترش رو بكشم !!! اشكالات نرم افزارش رو برطرف كنم و ...
در عوض چون اين آقا تنها كسيه كه تو شركت كيهان مي خونه ، من روزنامه اش رو از روي ميز (نه از تو كمدش) بر مي داشتم كه البته اون هم هميشه غرغري نثار من مي كرد كه من جدي نمي گرفتم . ولي بعد از اينكه براي نرم افزار sap2000 v 10 كه مشكل پيدا كرده بود نزديك 5 6 ساعت وقت گذاشتم و آخر مشكلش رو 3 ساعت بعد از رفتن خودش پيدا كردم (ساعت 8 شب) ، بهش گفتم كه به ازاي اين كار اون ديگه نبايد بابت اينكه روزنامه اش رو از رو ميزش بر مي دارم و مي خوانم غر بزنه . ولي اون نه تنها قبول نكرد كه فرداي همون روز واقعا روزنامه رو از تو دستم كشيد و بهم گفت " از اين به بعد روزنامه رو فقط ظهرها بر مي داري . اون هم حتما بايد اجازه بگيري " . خيلي آتش گرفتم . واقعا جواب تلاش من اين نبود . براي همين تصميم گرفتم دوستي يك طرفه بينمون رو قطع كنم و با اون فقط در حد يك همكار ارتباط داشته باشم و نه بيشتر . چون در اين مورد به نتيجه رسيدم كه اين دوستي فقط زحمتش براي من مي مونه و كوچكترين فايده اي براي من نداره .
دوم اينكه فهميدم خاكي بودن در برابر كساني كه انگار از دماغ فيل افتاده اند نه تنها درست نيست ، بلكه فقط باعث مي شه شخصيت آدم لگد مال غرور احمقانه اين آدمها بشه..

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

آرزو

چند وقتيه حس مي کنم دارم از زندگي جا مي مونم . دوست دارم يک تحرک دوباره تو زندگيم درست شه . دوست دارم خودم رو بکشم بالا . چيزهايي رو که دوست دارم شروع کنم . زبان بخونم . نرم افزارهاي جديد رو کار کنم . ورزش کنم . دنبال سه تار برم . کتابهاي دانشگاهم رو دوباره مرور کنم . درسم رو ادامه بدم . دنبال جامعه مهندسين رو بگيرم و هزار تا ديگه از اين کارها که فقط و فقط تو ذهنم داره رسوب مي کنه .
ولي چه مي شه کرد که چرخ دنده هاي زمان هيچوقت براي روغنکاري متوقف نمي شند.

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

درگيری؟

من هنوزم سر در نياوردم دليل اينکه آدم هاي مشهور که شايد تو عالم واقعيت بتونند هم رو تحمل کنند تو عالم اينترنت و وبلاگستان اصلا تحمل هم رو ندارند ، چيه ؟!! کم نبودند درگيري هايي که بين وبلاگ نويس هاي خوب ديديم که تا مرحله دشمني هم پيش رفته . و حالا هم جدال نيک آهنگ و هودر که البته من تازه اين رو فهميدم .
مگر واقعيت اين نيست که ما همه اينجا براي توليد اطلاعات وارد شديم و اينکه اينجا بايد آزادي بيان و اختلاف سليقه رو حتي براي دشمنهامون به رسميت بشناسيم و از امکاناتي که داريم ، مثل مشهور بودن وبلاگ و دوستان پرنفوذ و تعداد بازديد کننده و ... نبايد براي ايجاد محدوديت براي ديگران و تخريب اونها استفاده کرد ؟
واقعا براي من اين درگيري هاي وبلاگي از حل نشدني ترين مسايل اين دنياي مجازيه .

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

منها

زندگي با همه پيچيدگي يک قانون ساده دارد. بعضي اتفاقها مثل يک منها (-) هستند که خيلي راحت در محتويات داخل زندگي ضرب مي شوند و همه چيز يک دفعه برعکس مي شه.

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

سرگشتگی

يکي دو روز پيش داشتم بر مي گشتم خونه که يک دفعه بچه گربه نازي با سرعت از زير يک ماشين دويد بيرون و در حالي که به حالت شکار چيزي رو تعقيب مي کرد جلوي من شروع کرد به دويدن . خيلي تعجب کردم که اون دنبال چيه و وقتي بالاخره فهميدم ….
اون فقط يک برگ بود که باد داشت مي بردش و بچه گربه نازنازي بي تجربه هم به دنبال اون بود.

و اما نتيجه : واقعا چقدر از اهداف و فرصتهايي که ما تو زندگي با حداکثر توانمون دنبال اون هستيم ارزش شکار کردن دارند و چند تاشون مثل همون برگ واقعا بي ارزش هستند ؟

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

بدشانسی

کامپيوترم خراب شده . تا چند روز بين پستهام فاصله می افته. ببخشیندا !!!!

شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۵

ای روزگار

یکی از دوستان نزدیکم حرفی بهم زد که واقعا ناراحتم کرده . بعدش هم هر چی بحث کردیم فایده ای نکرد و اون اصرار داره که حرفش درسته . نمی تونم کاریش بکنم . فقط می دونم که هیچوقت این کارش رو نه فراموش می کنم . نه می بخشم و نه باهاش کنار می یام.

پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵

تبليغ

نزديکي هاي خونه مون (دقيق ترش سر سيمتري نارمک) تبليغ يک مهد کودکي رو روي تابلوهاي شهرداري نصب کردند . نکته جالب اينه که عکسي که انداختند و مثلا بايد مشوق پدر و مادر ها براي ثبت نام بچه هاشون تو اونجا باشه بيشتر ضد تبليغه تا تبليغ.
به نظر من که حالت اين بچه تجسم عيني ترس از آينده ، ترس از مشکلات و بيشتر از همه ترس از اون مربی اخموييه که پشت دوربين داره بهش چشم غره مي ره.

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

حضرت عشق

شب خاطره انگيزي بود . با دريا در حال گوش دادن به آهنگهايي بوديم که هر دو دوست داشتيم که حضرت عشق معجزه اي ديگر کرد و رخساري ديگر نمايان کرد و من سرشار از حس حقارت در برابر عظمت حضرت عشق در خودم فرو ريختم و به سجده افتادم .
اين شعر رو که به يادبود خاطره ديشب گفتم براي جاودانه کردن اين خاطره مي گذارم اينجا :

بر در آستان حضرت عشق
بيخود از خويش سجده آوردم

نقش چشمان او در آيينه
آتش افکند بر دل سردم

خيره شد چشم ما به چشم هم
اسم او را به لب چو آوردم

چو نهادم سرم به شانه او
شد تر از اشک چهره زردم

اشک من چشمه بود و دريا شد
نغمه خوان شد دل پر از دردم

با دو چشم تر از شراب وصال
باز هم رو به سوي او کردم

قلب من بسته نگاه او
من نخواهم دگر رها گردم

گشته غرقه سها به چشم او
عشق آتش زده به من هردم

سها (کوهمرد عاشق) – 8/3/85

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

گذشته ها 2

چند روز پيش رفتم دانشکده . البته دنبال يک CD نرم افزاري بودم . گفتم شايد بتونم اونجا پيداش کنم . بگذريم از اينکه هيچ چيز گيرم نيومد . ولي سيل خاطرات گذشته دوباره من را با خودش برد تا انتها . البته ديگه اونجا کسي را غير از يک دو نفر از دوستانم ، يکي دو نفر از استادها (زندي و خليفه لو) ، مسئول سايت کامپيوتر ، نگهبان و و مسئول دکه و يکي دو نفر از بچه ها آشنا نديدم و اين براي من که روزگاري از در دانشکده تا تو کلاس با همه آشنا بودم خيلي سخت بود .
اين چند تا عکس رو براي زنده نگهداشتن اين خاطره مي گذارم اينجا.




پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

گذشته ها

خودم رو امروز خفه کردم از بس که پاي اينترنت نشستم. وبلاگ خواني و عادتهاي قديمي و ... . ولي چيزي که خيلي من رو به صندلي پيچ کرده بود ، خوندن وبلاگ دوستان قديمي ، مخصوصا بچه هاي دانشگاه بود. يک دفعه پر زدم به چند سالي که تو دانشگاه بودم و همون جمع و کم کمک بغض دلتنگي اون روزها با دوستان خوبي که اگر وقت کنم شايد دو سه ماه يک بار بتونم باهاشون تماس بگيرم.

ياد شعري مي افتم که تو جشن فارغ التحصيلي خوندم :

خداحافظ اي راستين دوستان
وداع اي گلستان و اي بوستان
گلستان عمران خواجه نصير
به هر کنج تو خاطراتي اسير
به هر کنج تو ياد ياران دور
شود زنده و آيد اندر مرور
شدي خاطره رفتي اندر غبار
ولي زنده اي در دلم چون بهار
که تو مهد ما بودي و مام ما
که پر کردي از معرفت جام ما

حالا مي بينم که اون خداحافظي ، حداقل براي من واقعي بود و خيلي از دوستانم رو ديگه هرگز نديدم.
دو سه نفر که به دلايلي براي هميشه از دست رفتند.
چند نفر که ايران رو ترک کردند
بعضي ها رو به دليل قطع شدن کانالهاي ارتباطمون گم کردم
و اون هايي رو که هنوز مي تونم باهاشون تماس بگيرم ، اونقدر سرمون شلوغه که نمي تونيم هم رو ببينيم.

چشمها


خداييش چشمهای قشنگيه .
مکان : باغ پرندگان کيش

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵

کوهمرد

تو فکرم که شعر کوهمرد رو براي جايي بفرستم که چاپ بشه . شروعش اينه:

کوهساري بود دور از شهر و راه
در سرش ناديده جز انوار ماه
خشک چشم و پر غرور و آتشين
آيت قهر خدا روي زمين

يک قصيده طولاني داستانيه که داستان اولين فتح قله دماونده. شما جايي رو سراغ داريد ؟ نظرتان راجع به مجله کوه چيه ؟

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

حق مسلم

اول مي خواستم يک يادداشت مفصل راجع به انرژي هسته اي بنويسم . اما عصاره و چکيده همه چيزهايي که نوشتم اينه که اين انرژي واقعا يک حق ملي براي همه ماست و امري حکومتي هم نيست که اگر روشهاي حکومت رو احيانا نمي پسنديم بخواهيم کوچکترين ترديدي تو اين مساله ايجاد کنيم .
مالکيت انرژي هسته اي با ايران و ايرانيان است واين تلقي که حکومت مالک اونه يک حرف واقعا اشتباه است. در نتيجه هيچ کس ، چه ايراني و چه غير ايراني، حق نداره کاري کنه که شرايط به سمتي پيش بره که اين حق از ما سلب بشه و نسلهاي آينده نتونند مالک انرژي هسته اي و حق غني سازي و ... باشند . حالا مي خواد اين کار بردن شرايط منطقه به سمت جنگ باشه يا نشستن پاي معامله هاي خفت بار براي بدست آوردن چيزهاي کوچک در برابر از دست دادن اين حق .

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

جدايي

1- از امروز تا جمعه دارم مي رم گرگان . هنوزم تحمل جدايي و دوري برام سخته .ولي چه مي شه کرد .اين جداييها قصه روزگاره

باز سکوت شب و تنها شدن
باز جدايي ز تو و تا شدن
سقف سياه شب و لبخند ماه
ترس من از لحظه فردا شدن
زندگيم گشته چو رازي مگو
کشت مرا تلخي رسوا شدن
شاه کليد دل من را شکست
عاجز از اين حل معما شدن
شهد به کام دل من زهر شد
خسته شده اشک ز دريا شدن

2- يکي از درسهاي زندگي اينه که آدم بايد تصميم بگيره درباره اتفاقات اطراف چه رفتار و عکس العملي از خودش نشون بده . نه اينکه اتفاقات اطراف بتونند به رفتار آدم شکل بده و اون رو تابع خودش کنه .

3- نمي دونم چقدر ديگه طول مي کشه تا فوت و فن زندگي مشترک رو ياد بگيرم . با اينکه تو اين دو سه سال خيلي چيزها رو فهميدم ، ولي با هر اتفاقي مي فهمم هنوز خيلي چيزها هست که نمي دونم . به قول دريا : عاشق بودن و دوري سخت هست . ولي کنار هم بودن و عاشق موندن هنره . من مي خوام هنر زندگي عاشقانه رو ياد بگيرم . هر چند که راه سخت بي پايانيه . ولي هدفش که خوشبختي در کنار درياست به همه سختيش مي ارزه .

آخ که چه لذتي داره ناز چشماتو کشيدن
رفتن يک راه دشوار ، واسه هرگز نرسيدن
(ترانه از مجتبي کبيري)

4- فعلا خداحافظ و به اميد ديدار

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

گمگشته

1-حيف شد. خيلي دلم مي خواست اولين يادداشتم تو دوره جديد نوشتن شعري باشه که براي توچال گفته بودم . نزديک به 3 سال پيش . ولي متاسفانه هر چي گشتم پيداش نکردم . چون خيل وقت گذشته چيز زيادي ازش يادم نمونده . شايد شروعش اينطوري بود :

توچال ميان برف و سرما
آسوده و بي صدا غنوده
بسته است دو چشم دلربا را
بر بالش ابر سر نهاده

يا چيزي شبيه به اين ...

2- تو ديد و بازديدهاي عيد يکي دو بار سراغ کوهمرد رو ازم گرفتند و اينکه چرا ديگه نمي نويسم ؟ کاش اينقدر سرم شلوغ نمي شد و براي اينجا بيشتر وقت داشتم .

3- اگر براي وبلاگها شخصيت مجازي قايل باشيم مي بينيم که اونها هم متولد مي شند . مي ميرند . خوشحالي و غم دارند . باهم قهر و آشتي و حتي دعوا مي کنند . مثل همين کوهمرد به کما مي رند و بعد چند وقت به هوش مياند .
در حالي که وبلاگ آينه روحيات نويسنده اونه و فقط يک واسطه است براي ارتباط با جهان مجازي. درست مثل خود آدم که آينه روحشه و جسم فقط واسطه ارتباط با دنياي اطرافه.
شايد بشه گفت نسبت ما به وبلاگها مثل نسبت روح ماست به جسم ما .

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۵

دوباره دوستان

خوشبختانه بلاگ رولینگ از فیلتر در اومد و تونستم دوباره لینک هام رو برگردونم . البته وقت کنم لیستش رو باید جایی برای خودم نگه دارم. خلاصه بابت این چند وقت که اسمتون نبود ببخشید ...

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

نکته

1- امروز تصادفي متوجه شدم که براي اضافه کردن عکس به بلاگ احتياج به سرويس هاي اضافي مثل sharemation و ... نيست و خود بلاگر اين فضا رو در اختيار کاربرها قرار مي دهد. خيلي خوشحالم که بالاخره مسئولان بلاگ اسپات به اين نکته دقت کردند و اين نقص بزرگ رو برطرف کردند.

2- اين خطوط هوشمند اينترنت که احتياج به username و password نداره با توجه بله سرعت بالاشون مي تونه يک تحول تو بازار اينترنت ايران درست کنه . فقط حيف که خطوطش خيلي اشغاله . ولي با اين وجود اگر به جاي دقيقه اي 5 تومان که روي قبض تلفن قراره بياد مبلغش کمتر بود فکر مي کنم بازار کارت هاي اينترنت تخته مي شد. حالا بايد ببينم اولين قبض تلفن که مياد چقدر مي شه و آيا به صرفه هست با همين خطوط کار کنم يا نه ؟

3- ديشب اون پسره که تو يادداشت 12 فروردين گفتم رو دوباره همون جا ديدم . ولي اين بار همراه با يک گروه چند نفره از کولي ها و باز هم با همون سيني اسپند و همون تيپ و قيافه . متوجه شدم کارش واقعا گداييه و احتياج موقت اون رو به اين کار وا نداشته . فکر کنم دفعه قبل تو قضاوتم عجله کردم ...

4- هري پاتر 6 رو تو تعطيلات خوندم . فکر مي کنم تو اين مجموعه بهترين قسمت همين هري پاتر و شاهزاده دو رگه است . واقعا که رولينگ اين بار خيلي عالي نوشته بود . هيجان داستان خصوصا در ميانه هاي کتاب تا آخر و کشش داستان خيلي خوب بود . اميدوارم زودتر جلد هفتم بياد و 4 5 سالي مجبور نشيم تو انتظار بمونيم...

5 - اگر اين اشغالي خطوط بگذاره حتما اين بار سريعتر از 4 5 روز يک بار مي نويسم ...

6- همين ديگه . تموم شد

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵

فيلم

تو ايام نوروز فيلم سينمايي آقا و خانم اسميت رو گذاشته بود. واقعا که يک فاجعه به تمام معنا بود . از شدت سانسور فيلم کمي بيشتر از يک ساعت طول کشيد . خيلي از صحنه هاي پربرخورد و هيجان فيلم رو بخاطر نوع پوشش آنجلينا جولي حذف کرده بودند . دوبله ها که افتضاح بود . صداهايي که روي جان و جين گذاشته بودند اصلا بهشون نمي خورد . ديالوگها رو که عوض کرده بودند. بطوري که اين فيلم قشنگ تبديل شده بود به يک فيلم بي سر و ته و سر در گم.
يعني واقعا هيچ کس نيست به اينها بگه بابا خوب اگر نمي تونيد چنين فيلمي نشون بديد مگه مجبورتون کرده بودند که به خاطرش همچين بلايي سر فيلم آورديد؟
خلاصه من که اصلا از اين فيلم ارشاد و متحول شده خوشم نيومد . شما چطور ؟

شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۵

دوستان

من تمام لینک هام رو انتقال داده بودم به blogrolling و حالا که اونجا فیلتر شده حتی به لیست لینک هام دسترسی ندارم . برای همین مجبورم لینک دوستان رو دوباره دستی وارد کنم . اگر جزو لینک های اینجا بودید و الان اسمتون نیست ببخشید . تو این چند وقت که نبودم خیلی اسمها رو فراموش کردم ...

وجدان درد

از پريشب وجدان درد بدي گرفتم.داشتيم ساعت 10 شب بر مي گشتيم خونه که سر چهاراه سبلان يک پسر جوان ، شايد همسن خودم ، رو ديدم که سيني اسفند رو دستش گرفته بود و داشت دود مي کرد. چراغ قرمز شد و من که ايستادم دو سه قدم اومد طرف من و گفت خدا سلامتي بده وبا نگاه اميدواري به من نگاه کرد.ولي نزديکتر نيومد ، شايد روش نمي شد. من هيچوقت دلم براي گداهاي حرفه اي نمي سوزه. براي همين نگاهش نکردم و اون هم طرف من نيومد. ولي وقتي جراغ سبز شد و راه افتادم تازه به اين فکر افتادم که تا به حال نديدم يه پسر جوان اسفند دود کنه و معمولا اين کار رو پيرزن ها و زن هاي کولي انجام مي دهند. قيافه پسره هم به معتادها شبيه نبود. از اون موقع وجدان درد گرفتم که چرا کمکش نکردم . حتي يکي دوبار خواستم برگردم که به دلايلي نشد. حالا که خوب فکر مي کنم، احتمالا اين جوان به خاطر بيکاري مجبور به اينکار شده . شايد همه درها به روش بسته شده و به خاطر گشنگي و نداري خانواده اي که بايد نونشون رو بده و بي خيالي آدم هاي بي رحمي مثل خودم که مي تونند کمکش کنند و نکردند مجبور شده اينجور غرورش رو زير پا بگذاره . کاش کمکش کرده بودم. کاش توانش رو داشتم که کاري براش جور کنم تا ديگه گوهر جوونيش رو با گردوندن سيني سر چهار راه ها حروم نکنه . کاش ....

پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

کوهمرد بي وفا

امروز نگاه کردم ديدم تو کل سال 84 فقط 3 يادداشت اينجا گذاشتم . خيلي ناراحت کننده است که کوهمرد رو اينجوري تنها گذاشتم...

چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۵

صبح نو

بوووووووووووووم ....
آغاز سال 1385 هجري شمسي
اين لحظه و اين کلمات دوست داشتني و تکراري که هر سال عددش يکي بالاتر مي ره چقدر قشنگ و زيباست.
بچه که بودم هميشه فکر مي کردم اين يک لحظه جادوييه . لحظه اي که دو طرفش اصلا شبيه به هم نيست.يک طرف بوي کهنگي و خستگي صداي هن و هن قطار زمان تو سربالايي پايان سال و اونطرف بوي طراوت و تازگي.
اون روزها به هوس عيدي بزرگترها لحظه شماري مي کردم براي توپ سال تحويل و خوردن آجيل که اونقدر مي خوردم که داد مامان در مي اومد که به اندازه بخور که جلوي مهمونها کم نياد و آبروريزي نشه و من بي توجه فقط به مزه شور پسته و بادام فکر مي کردم و اينکه تو عيدي گرفتن جلوي خواهرم کم نيارم.
حالا خاطرات شيرين بچگي با طعم گس عبور از جاده يکطرفه زمان که ديگه اصلا نمي شه گفت اولش هستيم کم کم داره فراموش مي شه و فقط و فقط روزگاره که خودش رو با تموم وجود به آدم تحميل مي کنه.
اصلا اين حرفها رو کنار بگذاريم .
شروع يک سال جديد ، يک نو شدن ديگه و يک بهار زيبا رو به همه شما دوستان عزيزم از صميم قلب تبريک مي گم و اميدوارم سال جديد سال پر از برکت و سلامتي و موفقيت براي همه شما باشد.