سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷

بهاريه

سلام و سال نو مبارك .
بعد از مدتها وقت كردم سري به اينجا بزنم و گردگيري اول سال رو انجام بدم . اين بهاريه رو كه يادگاريه از روزهاي كوهنوردي تقديم مي كنم . اميدوارم خوشتان بياد .


بهار توچال
سر زد سحر از افق سپيده
زَرپاش جهان ز نو دميده
بر مخمل شب نگار خورشيد
با خامه نور خط كشيده
پر شور شده اگرچه هستي
بگشوده سپهر پير، ديده
توچال ميان برف و سرما
آسوده و بيصدا غنوده
بسته‌است دو چشم دلربا را
بر بالش ابر سر نهاده

آرامش كوهسار طناز
بنهفته به سينه يك جهان راز

يادش همه سبزي بهاران
زيبايي مهر و شور باران
نجواي پر از ترانه عشق
در دامن او ميان ياران
لرزيدن دامنش سحرگاه
زير سم اسب تك سواران
ناي ني و بوي خوب سبزه
هي كردن صبحگاه چوپان
بزم و طرب و صفاي نوروز
در دامن دشت سبز ، تهران

از خاطره شكوفه و گل
پر شد نفسش ز عطر سنبل

بنگر تو محبت خدا را
كاين توده خاك و سنگ خارا
در دامن خود چو مام دلسوز
اين شهر سياه بي‌نوا را
در بر بگرفته همچو مادر
تا دور كند ز او فنا را
هر چند كه زخم خورده هردم
از خنجر شهر ، بي‌مدارا
مانند عقاب بال خود را
بگشوده، سپر شده بلا را
بر زانوي مام كوه تهران
آسوده نهاده سر به سامان
از شادي و مهر و خنده او
توچال براي من سخن گو
وز ديده اشكبار نرگس
آن دخترك پريش گيسو
جان باختگان قبر اوروس
شب ماني و عِطر گل شب بو
وز سنگ سياه و پس قلعه
آرامش دوري از هياهو
در راه ، قدم به عشق قله
برگشتن و خواب و درد زانو
هر گوشه تو هزار دستان
گويد ز تو قصه ها فراوان
اي خسته ز تكرار دقايق
همسايه مهر و ماه و طارق
اي قله پير ، ديده بگشا
برخيز ببين به صبح صادق
مِي نوشي مهر با دماوند
گاه سحر از جانب مشرق
در صافي چشمه كلكچال
تن شويي گلبرگ شقايق
برخيز و دوباره روي بنما
در ديده كوهمردِ عاشق
مستانه به رقص، دُخت مهتاب
آمد، بگشاي چشم زين خواب
دلباخته‌ام تو را به اين نرد
اي ديو زمانه را هماورد
تا با تو قمار عشق بازم
دور است ز من مريضي و درد
تا نقش رخ تو در دلم هست
كي شيرپلا مرا رها كرد
صد خاطره از تو ياد دارم
گلهاي بنفش و نيلي و زرد
بيت الغزل كتاب دنيا
از توست ترانه‌هاي اين مرد
آغوش گشاي تا دوباره
بوسم به سرت رخ ستاره
برخيز دوباره اي مرادم
اي اشك تو پاك همچو زمزم
اي قبله جان كوهمردان
بر تو نسزد پيله ماتم
بگشاي دوباره بال و پَر كَش
تا چشمه نور شرقي جم
صد بوسه بزن به روي خورشيد
بَركن تو ز روي بُرقَع غم
كُن خنده بر اين زمانه دون
از بند بگو و سنگ مريم
اي فرّ و شكوه را نشانه
زد عزت ما زتو جوانه
از حيله و مكر چرخ پُرفَند
افسرده مباش و سرد و آوند
از خنده خود گشاي لب را
اي آيت رحمت خداوند
اي پور فلك ز بطن البرز
اي ميوه اين خجسته پيوند
برگير دو دست مادرت را
تا وارهي از اسيري و بند
بگذار سرت به شانه او
بر شانه قلّه دماوند
پاينده شكوه جاودانت
هيچست سُها در آسمانت
سيد حسين نقوي (سُها)
85/6/7


هیچ نظری موجود نیست: