دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

حضرت عشق

شب خاطره انگيزي بود . با دريا در حال گوش دادن به آهنگهايي بوديم که هر دو دوست داشتيم که حضرت عشق معجزه اي ديگر کرد و رخساري ديگر نمايان کرد و من سرشار از حس حقارت در برابر عظمت حضرت عشق در خودم فرو ريختم و به سجده افتادم .
اين شعر رو که به يادبود خاطره ديشب گفتم براي جاودانه کردن اين خاطره مي گذارم اينجا :

بر در آستان حضرت عشق
بيخود از خويش سجده آوردم

نقش چشمان او در آيينه
آتش افکند بر دل سردم

خيره شد چشم ما به چشم هم
اسم او را به لب چو آوردم

چو نهادم سرم به شانه او
شد تر از اشک چهره زردم

اشک من چشمه بود و دريا شد
نغمه خوان شد دل پر از دردم

با دو چشم تر از شراب وصال
باز هم رو به سوي او کردم

قلب من بسته نگاه او
من نخواهم دگر رها گردم

گشته غرقه سها به چشم او
عشق آتش زده به من هردم

سها (کوهمرد عاشق) – 8/3/85

۳ نظر:

ناشناس گفت...

خيلي حال كردم

ناشناس گفت...

نكنه فاميلت هم با "ن" شروع ميشه، بعدشم مگه چند تا امير تو كل خواجه نصير بود

ناشناس گفت...

ghadamesh mobarak bashe :D