و اما امروز ما :
اول رفتیم منارجنبان اصفهان . دفعه پیش حدود ۱۵ سال پیش که اومده بودیم اصفهان منارجنبان بسته بود. ظاهرا چون بعضی جاها ترک داشت جلوی مناره ها رو دیوار کشیده بودند. ولی امسال ۱ ساعت به ۱ ساعت یک نفر از خودشون می اومد و مناره ها رو برای مردم تکون می داد. خیلی جالب بود. وقتی دیوار این مناره رو تکون می دادند حرکت اون یکی مناره رو می شد دید. خلاصه زود برید ببینیدش.
بعدش نوبت سی و سه پل بود. کلی چرخ زدیم و گشتیم تا غروب شد. بعدشم سوار قایق شدیم و رفتیم عاشق سواری. جای همه خالی. خیلی خوش گذشت. شب هم که شد چراغ های سی وسه پل رو روشن کردند . خیلی منظره قشنگی داشت.
آخرین جایی که رفتیم پل خواجو بود. چند تا عکس انداختیم. جالب اینکه اونجا بهزاد خداویسی رو هم دیدیم.
فردا اگر خدا بخواد می ریم میدان نقش جهان. فکر کنم تا شب سرمون گرم باشه...
چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۲
دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۲
چند روز پيش از جلوي دانشکده سابقم رد مي شدم . از سر کنجکاوي از نرده ها تو رو نگاه کردم که ببينم چه شکليه و چه خبريه. توجهم به کاغذ بزرگي جلب شد که بالاش نوشته بود :
بيانيه انجمن اسلامي دانشجويان در اعتراض به دستگيري فعالان سياسي خطاب به سران سه قوه و رهبر
و بعدش ديگه هيچي تو نامه به جز مهر انجمن اسلامي به چشم نمي خورد.
به نظر من پيام اين نامه سفيد از ١٠٠ تا اعتراض بلند تر بود . به نظر شما چي ؟
-----------------------------------------------------------------------------
ياد سال اول قبولي دانشگاهم افتادم . سال ٧٥ و سال آخر سلطنت اکبرشاه اول !!!! انجمن و بسيج که اون موقع مثل هم بودند رو همه کارها دست گذاشته بودند و از اردوي پيش دانشگاهي به اين طرف هميشه مرتب اسم اونها به گوشمون مي خورد.
اواخر ترم دوم تحصيلي بود که انتخابات رياست جمهوري بود. يادمه که همه به اتفاق باور کرده بوديم که ناطق نوري برنده بي چون و چراي انتخاباته ...
يادمه که روزي ١٠ تا ٢٠ بار مجبور به تحمل قيافه ناطق تو اخبارهاي مختلف تلويزيون بوديم ...
يادمه که وقتي تو بزرگراه رسالت از جلوي پوستر ناطق که تمام نماي يک ساختمون ٣ طبقه رو پوشونده بود گذشتيم من گريه ام گرفت بابت پولي که براي اين تبليغات صرف مي شه ....
يادمه که صبح روز سوم خرداد همه تو حياط دانشکده جمع شده بوديم و گوش به بلندگوي حياط تا نتايج انتخابات رو بشنويم و وقتي گفت سيد محمد خاتمي تا اين لحظه با ٦ ميليون راي از ناطق با ١ ميليون راي جلو افتاده از خوشحالي تو بغل هم پريديم ...
يادمه ٢ خرداد سال ٧٧ که به خاطر دست زدن دانشجوها تو سخنراني خاتمي تو قم عزاي عمومي شد و طلبه ها کفن پوش تظاهرات کردند ...
يادمه سال ٧٨ که پنجشنبه با خبر بهت آور حمله به دانشگاه تهران شوکه شديم و شنبه که به دانشگاه رفتيم دانشگاه رو سياه پوش ديديم در عزاي اين غم
يادمه بهمن سال ٧٨ و انتخابات مجلس و پاي تلويزيون نشستن ها و از شنيدن اسم برنده ها ذوق کردن . تا اونجا که از شنيدن خبر پيروزي عبايي خراساني بر فاکر تو مشهد به هوا پريدم ...
يادمه شنيدن خبر تبرئه سردار نظري و ...
يادمه شنيدن خبر توقيف يکباره ٢٠ روزنامه تو يک روز و شنيدن فرياد خشمالود دانشجوها تو محوطه دانشگاه ها
يادمه شنيدن خبر ترور حجاريان
يادمه شنيدن خبر تبرئه سعيد عسگر
يادمه نامه ١٦ مرداد رهبر به مجلس
يادمه ...
آره يادمه و اين ياد ها هميشه بايد يادم بمونه ....
بيانيه انجمن اسلامي دانشجويان در اعتراض به دستگيري فعالان سياسي خطاب به سران سه قوه و رهبر
و بعدش ديگه هيچي تو نامه به جز مهر انجمن اسلامي به چشم نمي خورد.
به نظر من پيام اين نامه سفيد از ١٠٠ تا اعتراض بلند تر بود . به نظر شما چي ؟
ياد سال اول قبولي دانشگاهم افتادم . سال ٧٥ و سال آخر سلطنت اکبرشاه اول !!!! انجمن و بسيج که اون موقع مثل هم بودند رو همه کارها دست گذاشته بودند و از اردوي پيش دانشگاهي به اين طرف هميشه مرتب اسم اونها به گوشمون مي خورد.
اواخر ترم دوم تحصيلي بود که انتخابات رياست جمهوري بود. يادمه که همه به اتفاق باور کرده بوديم که ناطق نوري برنده بي چون و چراي انتخاباته ...
يادمه که روزي ١٠ تا ٢٠ بار مجبور به تحمل قيافه ناطق تو اخبارهاي مختلف تلويزيون بوديم ...
يادمه که وقتي تو بزرگراه رسالت از جلوي پوستر ناطق که تمام نماي يک ساختمون ٣ طبقه رو پوشونده بود گذشتيم من گريه ام گرفت بابت پولي که براي اين تبليغات صرف مي شه ....
يادمه که صبح روز سوم خرداد همه تو حياط دانشکده جمع شده بوديم و گوش به بلندگوي حياط تا نتايج انتخابات رو بشنويم و وقتي گفت سيد محمد خاتمي تا اين لحظه با ٦ ميليون راي از ناطق با ١ ميليون راي جلو افتاده از خوشحالي تو بغل هم پريديم ...
يادمه ٢ خرداد سال ٧٧ که به خاطر دست زدن دانشجوها تو سخنراني خاتمي تو قم عزاي عمومي شد و طلبه ها کفن پوش تظاهرات کردند ...
يادمه سال ٧٨ که پنجشنبه با خبر بهت آور حمله به دانشگاه تهران شوکه شديم و شنبه که به دانشگاه رفتيم دانشگاه رو سياه پوش ديديم در عزاي اين غم
يادمه بهمن سال ٧٨ و انتخابات مجلس و پاي تلويزيون نشستن ها و از شنيدن اسم برنده ها ذوق کردن . تا اونجا که از شنيدن خبر پيروزي عبايي خراساني بر فاکر تو مشهد به هوا پريدم ...
يادمه شنيدن خبر تبرئه سردار نظري و ...
يادمه شنيدن خبر توقيف يکباره ٢٠ روزنامه تو يک روز و شنيدن فرياد خشمالود دانشجوها تو محوطه دانشگاه ها
يادمه شنيدن خبر ترور حجاريان
يادمه شنيدن خبر تبرئه سعيد عسگر
يادمه نامه ١٦ مرداد رهبر به مجلس
يادمه ...
آره يادمه و اين ياد ها هميشه بايد يادم بمونه ....
یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲
١- چهارشنبه پيش (اول مرداد) يکي از بهترين روزهاي عمرم بود. بعد از تحمل دوران دوري که به اجبار شرايط کاري برام پيش اومده بود بعد از ١ هفته عزيز دلم رو ديدم. هنوزم وقتي به اون روز فکر مي کنم مي بينم ته دلم از خوشحالي قند آب مي شه . از بس که خاطره اونروز قشنگه برام.
٢- من چهارشنبه با عزيز دلم مي رم اصفهان. اولين سفرمونه . خيلي خيلي خوشالم. براي همين خيلي حالت ذوق زدگي دارم.
٣- امروز بايد برم واکسن هامو بزنم براي سربازي. بله ديگه . ٢٨ روز ديگه بيشتر تا شروع يک دوران جديد تو زندگيم نمونده. دوراني که اميدوارم ازش سربلند بيام بيرون.
٤- چهارشنبه پيش وقت دندون پزشکي داشتم . به ضرورتي صبح نزديک ٢٠ هزار تومن که تو جيبم بود خرج شده بود و من هم نيم ساعت مونده به وقت دندون پزشکي ، تازه پايين تر از کهريزک و تو ٤٠ کيلومتري محل مطب بودم. خلاصه در حالي که هيچ جا سرعتم کمتر از ٦٠ تا نشد با ١ ربع تاخير رسيدم به مطب و طبيعتا وقت نشد که برم خونه و پول بردارم . خلاصه رفتم تو و دندونم که اول گفته بودند پر کردن معموليه کارش به عصب کشي رسيد و خرجش از ٦٠٠٠ تومان شد ٢٧٠٠٠ تومان. موقع تصفيه به پرستار گفتم فعلا ٤٠٠٠ تومان بيشتر همرام ندارم.
يک دفعه اين خانم پرستار انگار مي خواد بقيه رو از جيب خودش بده با کمال تندي شروع کرد که آخه کي با ٤٠٠٠ تومان مي ره دندون پزشکي و شما چرا پول با خودت برنداشتي و ....
خلاصه اينقدر گفت که من خودم هم شک کردم که نکنه من قراره بقيه پول اينها رو ندم ؟
فردا که وقت بعديم بود من اول بقيه پول (٢٣٠٠٠ تومان)رو يک جا تصفيه کردم تا ديگه گير همچين آدمهايي نيفتم.
وقتي هم داشتم مي اومدم بيرون به دکترم که حالت رياست بر اون مجموعه رو داره ، با اينکه هميشه از زيرآب زني متنفر بودم ، قضيه رو گفتم و گلايه کردم. آخه دکتر خيلي آدم با اخلاقيه . که شنيدن اين مساله کلي باعث ناراحتيش شد.
الآن هنوز ناراحتم که چرا مجبور شدم اين کار رو بکنم. ولي شايد بعضي وقتها آدم بايد تحملش تموم شه تا هر کسي به خودش اجازه نده با غرور آدم بازي کنه.
٥- بالاخره راه حل مشكل بلاگ لت رو پيدا كردم . اگر شما هم از اين سرويس استفاده مي كنيد بايد نوشته هاتون رو بصورت يونيكد بنويسيد (مي تونيد از مبدل يونيكد كه اون كناره براي اين كار استفاده كنيد) و پابليش كنيد تا تو ايميلي كه براتون مياد نوشته هاتون فارسي و درست بياد....
٢- من چهارشنبه با عزيز دلم مي رم اصفهان. اولين سفرمونه . خيلي خيلي خوشالم. براي همين خيلي حالت ذوق زدگي دارم.
٣- امروز بايد برم واکسن هامو بزنم براي سربازي. بله ديگه . ٢٨ روز ديگه بيشتر تا شروع يک دوران جديد تو زندگيم نمونده. دوراني که اميدوارم ازش سربلند بيام بيرون.
٤- چهارشنبه پيش وقت دندون پزشکي داشتم . به ضرورتي صبح نزديک ٢٠ هزار تومن که تو جيبم بود خرج شده بود و من هم نيم ساعت مونده به وقت دندون پزشکي ، تازه پايين تر از کهريزک و تو ٤٠ کيلومتري محل مطب بودم. خلاصه در حالي که هيچ جا سرعتم کمتر از ٦٠ تا نشد با ١ ربع تاخير رسيدم به مطب و طبيعتا وقت نشد که برم خونه و پول بردارم . خلاصه رفتم تو و دندونم که اول گفته بودند پر کردن معموليه کارش به عصب کشي رسيد و خرجش از ٦٠٠٠ تومان شد ٢٧٠٠٠ تومان. موقع تصفيه به پرستار گفتم فعلا ٤٠٠٠ تومان بيشتر همرام ندارم.
يک دفعه اين خانم پرستار انگار مي خواد بقيه رو از جيب خودش بده با کمال تندي شروع کرد که آخه کي با ٤٠٠٠ تومان مي ره دندون پزشکي و شما چرا پول با خودت برنداشتي و ....
خلاصه اينقدر گفت که من خودم هم شک کردم که نکنه من قراره بقيه پول اينها رو ندم ؟
فردا که وقت بعديم بود من اول بقيه پول (٢٣٠٠٠ تومان)رو يک جا تصفيه کردم تا ديگه گير همچين آدمهايي نيفتم.
وقتي هم داشتم مي اومدم بيرون به دکترم که حالت رياست بر اون مجموعه رو داره ، با اينکه هميشه از زيرآب زني متنفر بودم ، قضيه رو گفتم و گلايه کردم. آخه دکتر خيلي آدم با اخلاقيه . که شنيدن اين مساله کلي باعث ناراحتيش شد.
الآن هنوز ناراحتم که چرا مجبور شدم اين کار رو بکنم. ولي شايد بعضي وقتها آدم بايد تحملش تموم شه تا هر کسي به خودش اجازه نده با غرور آدم بازي کنه.
٥- بالاخره راه حل مشكل بلاگ لت رو پيدا كردم . اگر شما هم از اين سرويس استفاده مي كنيد بايد نوشته هاتون رو بصورت يونيكد بنويسيد (مي تونيد از مبدل يونيكد كه اون كناره براي اين كار استفاده كنيد) و پابليش كنيد تا تو ايميلي كه براتون مياد نوشته هاتون فارسي و درست بياد....
چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۲
یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۲
شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۲
نامه سرگشاده به مديران گيگانت :
مديريت محترم شرکت گيگانت
با سلام
احتراما به اطلاع مي رساند که با کارت خريداري شده از شرکت شما کليه آدرس هاي منتهي به Blogspot.com مسدود شده و غير قابل دسترسي مي باشد. از آنجاييکه در تماس با شرکت شما جواب قانع کننده اي دريافت نکردم متوجه شدم که اين مساله ناشي از فيلترگذاري آن شرکت بر وبلاگ ها مي باشد.
از آنجاييکه مشابه اين قضيه چندي پيش و با اقدام شرکت پارس آنلاين اتفاق افتاد و نهايتا به دستور شرکت مخابرات اين شرکت اين اشتباه خود را جبران کرد و تصميم اجرا شده را ملغي کرد و از آنجاييکه وبلاگ ها در هيچ يک از دسته بندي هاي سايت هاي ممنوعه (پورنو و سياسي ) قرار نمي گيرند ، لذا اينجانب به عنوان يکي از کاربران شما و به عنوان کسي که حق آزادي من در استفاده از جريان اطلاع رساني سالم با اين اقدام شما به شدت مخدوش شده درخواست مي کنم نسبت به رفع فيلترگذاري انجام شده بر وبلاگ ها در اسرع وقت اقدام کنيد .
با احترام
مديريت محترم شرکت گيگانت
با سلام
احتراما به اطلاع مي رساند که با کارت خريداري شده از شرکت شما کليه آدرس هاي منتهي به Blogspot.com مسدود شده و غير قابل دسترسي مي باشد. از آنجاييکه در تماس با شرکت شما جواب قانع کننده اي دريافت نکردم متوجه شدم که اين مساله ناشي از فيلترگذاري آن شرکت بر وبلاگ ها مي باشد.
از آنجاييکه مشابه اين قضيه چندي پيش و با اقدام شرکت پارس آنلاين اتفاق افتاد و نهايتا به دستور شرکت مخابرات اين شرکت اين اشتباه خود را جبران کرد و تصميم اجرا شده را ملغي کرد و از آنجاييکه وبلاگ ها در هيچ يک از دسته بندي هاي سايت هاي ممنوعه (پورنو و سياسي ) قرار نمي گيرند ، لذا اينجانب به عنوان يکي از کاربران شما و به عنوان کسي که حق آزادي من در استفاده از جريان اطلاع رساني سالم با اين اقدام شما به شدت مخدوش شده درخواست مي کنم نسبت به رفع فيلترگذاري انجام شده بر وبلاگ ها در اسرع وقت اقدام کنيد .
با احترام
واقعا که ما ايرانيها بدبخت ترين مردم دنياييم . هنوز جنجال شرکت پارس آنلاين و گندي که زده بود نخوابيده که شرکت Gyganet که يکي ديگه از توزيع کننده هاي بزرگ اينترنت تهرانه طي يک اقدام احمقانه بلاگ هاي بلاگ اسپات رو بست. خوشبختانه هنوز به عقل اين نفهم ها نرسيده که مي شد blogger رو ببندند و من مي تونم اين نوشته رو بنويسم.
زنگ زدم به شرکت Gyganet و به بسته شدن بلاگ ها اعتراض کردم. مسوولي که جواب مي ده با وقاحت و پشت سر هم تکرار مي کنه که ما پروکسي نداريم. بهش مي گم من خودم با کارت شما و با سايت هايي که پروکسي رو دور مي زنند تونستم همون سايت ها رو باز کنم .
ميگه نه ! شما اشتباه مي کني . ما پروکسي نداريم.
آخر هم مثلا اومد زرنگي کنه . به من ميگه سريال کارتتون رو بديد تا چک کنيم.
تو دلم بهش گفتم غلط کردي . خر خودتي...
با عصبانيت بهش مي گم لازم نيست و قطع مي کنم.
اگر دلتون مي خواد به اين شرکت اعتراض کنيد آدرس ايميل اونها به اين قراره :
info@Gyganet.com
زنگ زدم به شرکت Gyganet و به بسته شدن بلاگ ها اعتراض کردم. مسوولي که جواب مي ده با وقاحت و پشت سر هم تکرار مي کنه که ما پروکسي نداريم. بهش مي گم من خودم با کارت شما و با سايت هايي که پروکسي رو دور مي زنند تونستم همون سايت ها رو باز کنم .
ميگه نه ! شما اشتباه مي کني . ما پروکسي نداريم.
آخر هم مثلا اومد زرنگي کنه . به من ميگه سريال کارتتون رو بديد تا چک کنيم.
تو دلم بهش گفتم غلط کردي . خر خودتي...
با عصبانيت بهش مي گم لازم نيست و قطع مي کنم.
اگر دلتون مي خواد به اين شرکت اعتراض کنيد آدرس ايميل اونها به اين قراره :
info@Gyganet.com
جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۸۲
با زهم حس آشناي پرواز در اوج
حس آشناي بوسه نسيم قله ها
حس آشناي گام زدن بر چکاد سرفراز
حس غريب کوچکي در کنار عظمت کوه
باز هم کلام آشناي کوهنوردان که چون سرودي در تنت جاري مي شود
کلامي که يک دنيا معنا در خود دارد
« خسته نباشيد »
خسته نباشي که گام در اين راه نهادي
خسته نباشي که چنين بي مهابا ، بي هراس شب رو به فراز کردي
پيش برو
خسته نباشي کوهمرد
پيش برو که تا قله گامي بيش نمانده
پيش برو که کوه آغوشش را براي در برگرفتنت باز کرده
پيش برو و خسته نباشي
--------------------------------------------------------------
امروز رفته بودم دارآباد. يعني ديشب ساعت ٧ شروع کردم . آخه روزها خيلي گرمه و ترجيح دادم شب حرکت کنم.
خلاصه شروع کردم بالا رفتن . ولي نزديک غروب تصميم گرفتم از طرف چشمه درازلش ادامه مسير بدم و اين بزرگترين اشتباهم بود. بعد از رسيدنم به چشمه تا ساعت ٥/٩ استراحت کردم و بعد شروع کردم به بالا رفتن. تا يه جايي از مسير قبلي بهتر بود. ولي درست زير خط الراس يک تيکه به شدت ريزشي بود و من هم با وجود اينکه نور تهران مسيرمو روشن کرده بود ، ولي گاهي پاکوب رو گم مي کردم و خلاصه فلاکت و بدبختي. فکر کنم نزديک ساعت ١٢ شب بالاخره رسيدم رو خط الراس. منتها چون شب بود مدام تو تخمين فاصله اشتباه مي کردم .
کلا صعودهاي شبانه احتياج به روحيه بالا و صبر خيلي زيادي داره. چون به خاطر تاريکي نمي تونيد فاصله رو درست تشخيص بديد و ضمنا منظره کوه تو شب زياد جالب نيست. چون هرسنگ و بته اي به خاطر سايه روشن هاي شبانه شکلش تغيير مي کنه.
خلاصه روي خط الراس باد شديدي مي اومد که با وجود خنکي هوا باعث تشنگي شديد مي شد و من فقط روي خط الراس نزديک ٣ ليتر آب خوردم.
بالاخره حوالي ساعت ٢ نيمه شب درحالي که از نظر روحي و جسمي به شدت خسته بودم به قله دارآباد رسيدم. ٤ ٥ نفر تو پناهگاه بودند و من هم بعد از خوردن شام نزديک ساعت ٣ صبح تو کيسه خوابم خوابيدم.
من از اول برنامه رو جوري چيده بودم که حوالي ساعت ٧ صبح بلند شم و از طرف تيغه ها برم سمت قله توچال . ولي صبح خستگي مفرط من رو کاملا منصرف کرد . چون اولا ديدم آذوقه مناسب ندارم و طي مسير تيغه ها تا حوالي قله لزون نزديک ٥ ساعت و از اونجا تا قيه توچال نزديک به ٢ ساعت وقت مي خواد و من ديدم که اصلا توانايي يک صعود ٧ ساعته سنگين رو ندارم. خلاصه منصرف شدم و برگشتم به سمت پايين. از طرف يال بيمارستان رفتم . ولي يک اشتباه باعث شد که شن اسکي دارآباد رو که شن اسکي خيلي خوبيه گم کنم و اين مساله منو تو دردسر بدي انداخت . چون مسيري که من اومدم، علي رغم اينکه ٣ ٤ بار تغيير مسير دادم ، به شکل سنگريزه کم عمق رو يک سطح سفت ( سنگ يا خاک کوبيده) بود و باعث شد تو مسير برگشت نزديک به ٣٠ دفعه زمين بخورم . طوري که تو ٣٠٠ متر آخر مسير عملا داشت گريه ام مي گرفت . خلاصه به هر بدبختي بود خودم رو به مسير اصلي رسوندم و از اونجا هم به کافه دارآباد که از خستگي نزديک ١ ساعت استراحت کردم. و بعد هم پايين اومدم . وقتي برنامه تموم شد ساعت ٣٠/١٣ ظهر جمعه بود.
--------------------------------------------------------------
نکته ها :
١- من اشتباه کردم که بدون آمادگي چنين برنامه سنگيني رفتم . آخه آخرين برنامه سنگين که رفتم آزاد کوه زمستانه تو اوايل سال نزديک به ٤ ماه پيش بود . وگرنه من همين برنامه رو وقتي آمادگي خوبي داشتم تو ٤ ساعت اجرا کرده بودم . (از ٩ شب تا ١ صبح)
٢- احساس فتح يک قله حتي اگر مثل دارآباد خيلي بلند نباشه خيلي شيرينه. من آخرين بار اين حس رو نزديک به ١ سال پيش و در قله برج (٤٣٠٠ متر) تجربه کردم و ديگه جبر زندگي چنين فرصتي بهم نداد. براي همين با تمام سختي ها وقتي به قله رسيدم مي خواستم از خوشحالي داد بزنم.
٣- ديشب موقع بالا رفتن مدام افسوس مي خوردم که چرا عزيز دلم پيش من نيست . ولي بعدا خيلي خوشحال شدم که با اين همه سختي اون همراهم نيست . چون با برنامه اي که من ديشب رفتم هرکي بود از هر چي کوه و کوهنورد بدش مي امد.
٤- نزديک خط الراس وقتي با بدبختي بالا مي رفتم صداي يک سار که از نزديک پام پريد و بعدش هم مدام با حالت تهاجمي دورم مي چرخيد ( شايد براي دفاع از لونه اش) نزديک بود من رو سکته بده. من اول قکر کردم ماره و براي همين باتومم رو بالا گرفته بودم تا اگر حمله کرد بتونم دفاع کنم . ولي حالا هر چي فکر مي کنم مي بينم مار جيک جيک يا چيزي شبيه به اين نمي کنه.
--------------------------------------------------------------
خدايا ! غم دوري داره منو مي کشه . دارم داغون مي شم. کاش غبار مي شدم و باد من رو به طرف خانه عزيز دلم مي برد .
خدايا ! من الآن اينقدر طاقتم براي يک شب دوري کمه چطور مي تونم دوري ٢ ٣ ماهه عزيز دلم رو تحمل کنم ؟
خدايا! کمکم کن . نگذار درد جدايي منو ناتوان کنه .
خدايا ! کمکم کن زودتر اين روزهاي جدايي تموم شه .
درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث
( حافظ)
حس آشناي بوسه نسيم قله ها
حس آشناي گام زدن بر چکاد سرفراز
حس غريب کوچکي در کنار عظمت کوه
باز هم کلام آشناي کوهنوردان که چون سرودي در تنت جاري مي شود
کلامي که يک دنيا معنا در خود دارد
« خسته نباشيد »
خسته نباشي که گام در اين راه نهادي
خسته نباشي که چنين بي مهابا ، بي هراس شب رو به فراز کردي
پيش برو
خسته نباشي کوهمرد
پيش برو که تا قله گامي بيش نمانده
پيش برو که کوه آغوشش را براي در برگرفتنت باز کرده
پيش برو و خسته نباشي
امروز رفته بودم دارآباد. يعني ديشب ساعت ٧ شروع کردم . آخه روزها خيلي گرمه و ترجيح دادم شب حرکت کنم.
خلاصه شروع کردم بالا رفتن . ولي نزديک غروب تصميم گرفتم از طرف چشمه درازلش ادامه مسير بدم و اين بزرگترين اشتباهم بود. بعد از رسيدنم به چشمه تا ساعت ٥/٩ استراحت کردم و بعد شروع کردم به بالا رفتن. تا يه جايي از مسير قبلي بهتر بود. ولي درست زير خط الراس يک تيکه به شدت ريزشي بود و من هم با وجود اينکه نور تهران مسيرمو روشن کرده بود ، ولي گاهي پاکوب رو گم مي کردم و خلاصه فلاکت و بدبختي. فکر کنم نزديک ساعت ١٢ شب بالاخره رسيدم رو خط الراس. منتها چون شب بود مدام تو تخمين فاصله اشتباه مي کردم .
کلا صعودهاي شبانه احتياج به روحيه بالا و صبر خيلي زيادي داره. چون به خاطر تاريکي نمي تونيد فاصله رو درست تشخيص بديد و ضمنا منظره کوه تو شب زياد جالب نيست. چون هرسنگ و بته اي به خاطر سايه روشن هاي شبانه شکلش تغيير مي کنه.
خلاصه روي خط الراس باد شديدي مي اومد که با وجود خنکي هوا باعث تشنگي شديد مي شد و من فقط روي خط الراس نزديک ٣ ليتر آب خوردم.
بالاخره حوالي ساعت ٢ نيمه شب درحالي که از نظر روحي و جسمي به شدت خسته بودم به قله دارآباد رسيدم. ٤ ٥ نفر تو پناهگاه بودند و من هم بعد از خوردن شام نزديک ساعت ٣ صبح تو کيسه خوابم خوابيدم.
من از اول برنامه رو جوري چيده بودم که حوالي ساعت ٧ صبح بلند شم و از طرف تيغه ها برم سمت قله توچال . ولي صبح خستگي مفرط من رو کاملا منصرف کرد . چون اولا ديدم آذوقه مناسب ندارم و طي مسير تيغه ها تا حوالي قله لزون نزديک ٥ ساعت و از اونجا تا قيه توچال نزديک به ٢ ساعت وقت مي خواد و من ديدم که اصلا توانايي يک صعود ٧ ساعته سنگين رو ندارم. خلاصه منصرف شدم و برگشتم به سمت پايين. از طرف يال بيمارستان رفتم . ولي يک اشتباه باعث شد که شن اسکي دارآباد رو که شن اسکي خيلي خوبيه گم کنم و اين مساله منو تو دردسر بدي انداخت . چون مسيري که من اومدم، علي رغم اينکه ٣ ٤ بار تغيير مسير دادم ، به شکل سنگريزه کم عمق رو يک سطح سفت ( سنگ يا خاک کوبيده) بود و باعث شد تو مسير برگشت نزديک به ٣٠ دفعه زمين بخورم . طوري که تو ٣٠٠ متر آخر مسير عملا داشت گريه ام مي گرفت . خلاصه به هر بدبختي بود خودم رو به مسير اصلي رسوندم و از اونجا هم به کافه دارآباد که از خستگي نزديک ١ ساعت استراحت کردم. و بعد هم پايين اومدم . وقتي برنامه تموم شد ساعت ٣٠/١٣ ظهر جمعه بود.
نکته ها :
١- من اشتباه کردم که بدون آمادگي چنين برنامه سنگيني رفتم . آخه آخرين برنامه سنگين که رفتم آزاد کوه زمستانه تو اوايل سال نزديک به ٤ ماه پيش بود . وگرنه من همين برنامه رو وقتي آمادگي خوبي داشتم تو ٤ ساعت اجرا کرده بودم . (از ٩ شب تا ١ صبح)
٢- احساس فتح يک قله حتي اگر مثل دارآباد خيلي بلند نباشه خيلي شيرينه. من آخرين بار اين حس رو نزديک به ١ سال پيش و در قله برج (٤٣٠٠ متر) تجربه کردم و ديگه جبر زندگي چنين فرصتي بهم نداد. براي همين با تمام سختي ها وقتي به قله رسيدم مي خواستم از خوشحالي داد بزنم.
٣- ديشب موقع بالا رفتن مدام افسوس مي خوردم که چرا عزيز دلم پيش من نيست . ولي بعدا خيلي خوشحال شدم که با اين همه سختي اون همراهم نيست . چون با برنامه اي که من ديشب رفتم هرکي بود از هر چي کوه و کوهنورد بدش مي امد.
٤- نزديک خط الراس وقتي با بدبختي بالا مي رفتم صداي يک سار که از نزديک پام پريد و بعدش هم مدام با حالت تهاجمي دورم مي چرخيد ( شايد براي دفاع از لونه اش) نزديک بود من رو سکته بده. من اول قکر کردم ماره و براي همين باتومم رو بالا گرفته بودم تا اگر حمله کرد بتونم دفاع کنم . ولي حالا هر چي فکر مي کنم مي بينم مار جيک جيک يا چيزي شبيه به اين نمي کنه.
خدايا ! غم دوري داره منو مي کشه . دارم داغون مي شم. کاش غبار مي شدم و باد من رو به طرف خانه عزيز دلم مي برد .
خدايا ! من الآن اينقدر طاقتم براي يک شب دوري کمه چطور مي تونم دوري ٢ ٣ ماهه عزيز دلم رو تحمل کنم ؟
خدايا! کمکم کن . نگذار درد جدايي منو ناتوان کنه .
خدايا ! کمکم کن زودتر اين روزهاي جدايي تموم شه .
درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث
( حافظ)
پنجشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۲
جام عشق
حاکم عقل و دل و جانم عشق
صاحب روحم و ايمانم عشق
ساغر و جام مي هستي بخش
در همه عالم امکانم عشق
آتش افکنده به جانم شررش
ساحل ايمن و سامانم عشق
گر که شوريده شدم زين شب تار
مامن روح پريشانم عشق
چون خسي در ره پر شيب و فراز
شده آويزه دامانم عشق
من چو خاکم که به صحراي وجود
مي دواند به بيابانم عشق
عاشق عشقم و معبود من است
آنکه انداخته بر جانم عشق
من ثري بودم و از لطف خدا
مي برد تا به «سها» جانم عشق
سُها - زمستان ٧٥
-----------------
توضيح : سُها اسم شعري منه ...
صاحب روحم و ايمانم عشق
ساغر و جام مي هستي بخش
در همه عالم امکانم عشق
آتش افکنده به جانم شررش
ساحل ايمن و سامانم عشق
گر که شوريده شدم زين شب تار
مامن روح پريشانم عشق
چون خسي در ره پر شيب و فراز
شده آويزه دامانم عشق
من چو خاکم که به صحراي وجود
مي دواند به بيابانم عشق
عاشق عشقم و معبود من است
آنکه انداخته بر جانم عشق
من ثري بودم و از لطف خدا
مي برد تا به «سها» جانم عشق
سُها - زمستان ٧٥
توضيح : سُها اسم شعري منه ...
شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۲
عروسي
هورا ...
بالاخره يک عروسي باحال ديديم. توضيح براي دوستان که ٩٥ درصد عروسيهايي که رفتم بصورت جدا بوده . يعني خانم ها تو يه سالن و آقايون تو يک سالن ديگه.
خوب نتيجه هم معلومه . آقايون که معمولا حال ندارند و وقتشون رو به نگاه کردن به در و ديوار و گوش کردن به جوکهاي بي مزه مجري و احيانا سيگار کشيدن و حسرت خوردن بابت سر و صدايي که از شادي خانمها بلند شده اختصاص مي دهند.
از اوضاع سالن خانمها خبري در دست نيست...
ديشب عروسي دختر عمه عزيز دلم بود . باز هم سالن جدا بود و وقتي اول برنامه با شعبده بازي الکي مجري شروع شد با خودم گفتم بازم يکي از اون عروسيهاي خسته کننده. ولي وقتي مجري دوم که يک قلمبه انرژي بود برنامه رو دستش گرفت بايد مي ديديد چکار کرد. شايد ديشب بيش از نيمي از مردهاي سالن رو بلند کرده بود و مي رقصوند. از همه بيشتر داماد که نيم ساعت اول رو يک تيکه مي رقصيد و بعدش هم چند بار ١٠ دقيقه يا بيشتر رقصيد.
سالن انگار يک تيکه تکون و جنبش شده بود.
شايد بگيد اين چقدر نديد بديده . ولي باور کنيد از ساعت ٢١ تا ٢٤ اين همه جمعيت رو با آهنگ هاي بندري و شبه بندري رقصوندن کار ساده اي نيست.
اون هم تو جمعي که همه مرد بودند.
نکته ها :
١- با آهنگ خيالي نيست شادمهر تکنو رقصيدن نديده بوديم که ديديم.
٢- بامزه اينکه کسي که تکنو مي رقصيد وقتي توسط مجري دعوت شد تا وسط بياد چند دقيقه اي رو صرف عوض کردن کفش و پوشيدن کفش مخصوص تکنو کرد.
٣- خلاصه عروسي اين يزديها خيلي باحاله. از من به شما نصيحت . سعي کنيد باهاشون فاميل شيد که خيلي خوش مي گذره.
بالاخره يک عروسي باحال ديديم. توضيح براي دوستان که ٩٥ درصد عروسيهايي که رفتم بصورت جدا بوده . يعني خانم ها تو يه سالن و آقايون تو يک سالن ديگه.
خوب نتيجه هم معلومه . آقايون که معمولا حال ندارند و وقتشون رو به نگاه کردن به در و ديوار و گوش کردن به جوکهاي بي مزه مجري و احيانا سيگار کشيدن و حسرت خوردن بابت سر و صدايي که از شادي خانمها بلند شده اختصاص مي دهند.
از اوضاع سالن خانمها خبري در دست نيست...
ديشب عروسي دختر عمه عزيز دلم بود . باز هم سالن جدا بود و وقتي اول برنامه با شعبده بازي الکي مجري شروع شد با خودم گفتم بازم يکي از اون عروسيهاي خسته کننده. ولي وقتي مجري دوم که يک قلمبه انرژي بود برنامه رو دستش گرفت بايد مي ديديد چکار کرد. شايد ديشب بيش از نيمي از مردهاي سالن رو بلند کرده بود و مي رقصوند. از همه بيشتر داماد که نيم ساعت اول رو يک تيکه مي رقصيد و بعدش هم چند بار ١٠ دقيقه يا بيشتر رقصيد.
سالن انگار يک تيکه تکون و جنبش شده بود.
شايد بگيد اين چقدر نديد بديده . ولي باور کنيد از ساعت ٢١ تا ٢٤ اين همه جمعيت رو با آهنگ هاي بندري و شبه بندري رقصوندن کار ساده اي نيست.
اون هم تو جمعي که همه مرد بودند.
نکته ها :
١- با آهنگ خيالي نيست شادمهر تکنو رقصيدن نديده بوديم که ديديم.
٢- بامزه اينکه کسي که تکنو مي رقصيد وقتي توسط مجري دعوت شد تا وسط بياد چند دقيقه اي رو صرف عوض کردن کفش و پوشيدن کفش مخصوص تکنو کرد.
٣- خلاصه عروسي اين يزديها خيلي باحاله. از من به شما نصيحت . سعي کنيد باهاشون فاميل شيد که خيلي خوش مي گذره.
سهشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۲
دوقلوها
هودر نوشته : کاش میشد دين و حکومت را هم در ايران، مثل دوقلوهای بههمچسبيده، لاله و لادن، با یک جراحی از هم جدا کرد.
به نظر من هم دين و سياست در ايران واقعا شبيه به مدلي شده که هودر نوشته . دو تا عنصر مستقل رو از جايي که نبايد به هم چسبوندند و ٢٥ سال اونها رو ول کردند تا بزرگ بشند. غافل از اينکه اونها مغزشون از هم جداست و هرکدوم هويت مستقل خودشون رو دارند. مطمئنا اين به هم چسبوندن زورکي جلوي پيشرفت هر دو اينها رو گرفته.
تو تشابه اين دوقلوهاي به هم چسبيده يک نکته مهم ديگه هم هست :
تو ايران هيچ کس نخواست لاله و لادن رو از هم جدا کنه . چون مي ترسيد بلايي سرشون بياد و تحت تعقيب قرار بگيره. نتيجه اين شد که بالاخره اونها دست به دامن خارجيها (سنگاپوريها) شدند و جالب اينکه ديروز فردي اومده بود تلويزيون و اعتراض مي کرد که چرا با وجود اينهمه جراحهاي قابل ما اجازه داديم افتخار جداسازي دوقلوها نصيب سنگاپور بشه.
من مي ترسم که اين عمل جدا سازي دين و سياست از هم اونقدر دير بشه که براي جداسازي اينها هم خارجيها دست به کار بشند و بعد ما اعتراض کنيم که با وجود اينهمه آدم وطن دوست و فرهيخته چرا ما اجازه داديم ....
------------------------------------------------------
راستي الآن خبر رسيد که متأسفانه لادن بدليل خونريزي شديد فوت کرده. نکنه پيوند دوقلوي دين و سياست تا اونجا خطرناک بشه که روز جراحي دين ما هم فوت کنه و ديگه تو دل کسي نشوني ازش نباشه...
به نظر من هم دين و سياست در ايران واقعا شبيه به مدلي شده که هودر نوشته . دو تا عنصر مستقل رو از جايي که نبايد به هم چسبوندند و ٢٥ سال اونها رو ول کردند تا بزرگ بشند. غافل از اينکه اونها مغزشون از هم جداست و هرکدوم هويت مستقل خودشون رو دارند. مطمئنا اين به هم چسبوندن زورکي جلوي پيشرفت هر دو اينها رو گرفته.
تو تشابه اين دوقلوهاي به هم چسبيده يک نکته مهم ديگه هم هست :
تو ايران هيچ کس نخواست لاله و لادن رو از هم جدا کنه . چون مي ترسيد بلايي سرشون بياد و تحت تعقيب قرار بگيره. نتيجه اين شد که بالاخره اونها دست به دامن خارجيها (سنگاپوريها) شدند و جالب اينکه ديروز فردي اومده بود تلويزيون و اعتراض مي کرد که چرا با وجود اينهمه جراحهاي قابل ما اجازه داديم افتخار جداسازي دوقلوها نصيب سنگاپور بشه.
من مي ترسم که اين عمل جدا سازي دين و سياست از هم اونقدر دير بشه که براي جداسازي اينها هم خارجيها دست به کار بشند و بعد ما اعتراض کنيم که با وجود اينهمه آدم وطن دوست و فرهيخته چرا ما اجازه داديم ....
------------------------------------------------------
راستي الآن خبر رسيد که متأسفانه لادن بدليل خونريزي شديد فوت کرده. نکنه پيوند دوقلوي دين و سياست تا اونجا خطرناک بشه که روز جراحي دين ما هم فوت کنه و ديگه تو دل کسي نشوني ازش نباشه...
دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۲
شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۲
لعنت بر اين شانس من.
بازم خبر مرگ . خبر مرگ يک آدم اهل فکر که با تن رنجورش يک عالمه فکر و احساس و آگاهي رو جابجا مي کرد...
اين سومين باريه که يک وبلاگ خوب رو بعد از اينکه صاحبش از بين ما رفت پيدا مي کنم. بعد از ماه پيشوني و زن رشتي ، وبلاگ اشوزرتشت هم از بين ما رفت . اونهم تو ١٩ سالگي. سني که خيلي ها هنوز خيلي چيزهاي زندگي رو تجربه نکردند ، کيخسرو مرگ رو تجربه کرد...
بازم خبر مرگ . خبر مرگ يک آدم اهل فکر که با تن رنجورش يک عالمه فکر و احساس و آگاهي رو جابجا مي کرد...
اين سومين باريه که يک وبلاگ خوب رو بعد از اينکه صاحبش از بين ما رفت پيدا مي کنم. بعد از ماه پيشوني و زن رشتي ، وبلاگ اشوزرتشت هم از بين ما رفت . اونهم تو ١٩ سالگي. سني که خيلي ها هنوز خيلي چيزهاي زندگي رو تجربه نکردند ، کيخسرو مرگ رو تجربه کرد...
پنجشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۲
تک درخت پير تنها چشماش رو باز کرد. باز هم جز منظره هميشگي بيابون هيچ چي جلوش نبود . تا جايي که مي تونست چشماشو باز کرد و به افق هاي دور جاده ها چشم دوخت.شايد از ديدن مسافري که براي فرار از تيغ گرما به سايه اون پناه مياره باز هم جوانه زدن شادي رو تو دلش احساس کنه . ولي هيچ نبود ....
درخت پير اونقدر حواسش به افق جاده بود که کبوتر خسته اي رو که لابلاي شاخه هاش خوابيده بود نديد ....
درخت پير اونقدر حواسش به افق جاده بود که کبوتر خسته اي رو که لابلاي شاخه هاش خوابيده بود نديد ....
سهشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۲
امروز از يک اتفاق ناخوشايند بهترين استفاده رو کردم و سرم رو روي زانوهاي بابام گذاشتم.
کاري که سالها بود بزرگ شدن ظاهر من ، من رو از انجام اون محروم کرده بود.
خوشحالم که بهترين خاطره امروزم رو بدست آوردم.
اميدوارم بابام هم فهميده باشه چقدر دلم براي اينکه سرم رو دوباره روي زانوهاش بگذارم تنگ شده بود.
آخه من هرچي هم بزرگ بشم دلم مي خواد پسر کوچولوي پدر و مادرم بمونم و محبت بي نهايت و عاشقانه اونها پشت و پناهم باشه....
کاري که سالها بود بزرگ شدن ظاهر من ، من رو از انجام اون محروم کرده بود.
خوشحالم که بهترين خاطره امروزم رو بدست آوردم.
اميدوارم بابام هم فهميده باشه چقدر دلم براي اينکه سرم رو دوباره روي زانوهاش بگذارم تنگ شده بود.
آخه من هرچي هم بزرگ بشم دلم مي خواد پسر کوچولوي پدر و مادرم بمونم و محبت بي نهايت و عاشقانه اونها پشت و پناهم باشه....
اشتراک در:
پستها (Atom)