تک درخت پير تنها چشماش رو باز کرد. باز هم جز منظره هميشگي بيابون هيچ چي جلوش نبود . تا جايي که مي تونست چشماشو باز کرد و به افق هاي دور جاده ها چشم دوخت.شايد از ديدن مسافري که براي فرار از تيغ گرما به سايه اون پناه مياره باز هم جوانه زدن شادي رو تو دلش احساس کنه . ولي هيچ نبود ....
درخت پير اونقدر حواسش به افق جاده بود که کبوتر خسته اي رو که لابلاي شاخه هاش خوابيده بود نديد ....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر