حس آشناي بوسه نسيم قله ها
حس آشناي گام زدن بر چکاد سرفراز
حس غريب کوچکي در کنار عظمت کوه
باز هم کلام آشناي کوهنوردان که چون سرودي در تنت جاري مي شود
کلامي که يک دنيا معنا در خود دارد
« خسته نباشيد »
خسته نباشي که گام در اين راه نهادي
خسته نباشي که چنين بي مهابا ، بي هراس شب رو به فراز کردي
پيش برو
خسته نباشي کوهمرد
پيش برو که تا قله گامي بيش نمانده
پيش برو که کوه آغوشش را براي در برگرفتنت باز کرده
پيش برو و خسته نباشي
امروز رفته بودم دارآباد. يعني ديشب ساعت ٧ شروع کردم . آخه روزها خيلي گرمه و ترجيح دادم شب حرکت کنم.
خلاصه شروع کردم بالا رفتن . ولي نزديک غروب تصميم گرفتم از طرف چشمه درازلش ادامه مسير بدم و اين بزرگترين اشتباهم بود. بعد از رسيدنم به چشمه تا ساعت ٥/٩ استراحت کردم و بعد شروع کردم به بالا رفتن. تا يه جايي از مسير قبلي بهتر بود. ولي درست زير خط الراس يک تيکه به شدت ريزشي بود و من هم با وجود اينکه نور تهران مسيرمو روشن کرده بود ، ولي گاهي پاکوب رو گم مي کردم و خلاصه فلاکت و بدبختي. فکر کنم نزديک ساعت ١٢ شب بالاخره رسيدم رو خط الراس. منتها چون شب بود مدام تو تخمين فاصله اشتباه مي کردم .
کلا صعودهاي شبانه احتياج به روحيه بالا و صبر خيلي زيادي داره. چون به خاطر تاريکي نمي تونيد فاصله رو درست تشخيص بديد و ضمنا منظره کوه تو شب زياد جالب نيست. چون هرسنگ و بته اي به خاطر سايه روشن هاي شبانه شکلش تغيير مي کنه.
خلاصه روي خط الراس باد شديدي مي اومد که با وجود خنکي هوا باعث تشنگي شديد مي شد و من فقط روي خط الراس نزديک ٣ ليتر آب خوردم.
بالاخره حوالي ساعت ٢ نيمه شب درحالي که از نظر روحي و جسمي به شدت خسته بودم به قله دارآباد رسيدم. ٤ ٥ نفر تو پناهگاه بودند و من هم بعد از خوردن شام نزديک ساعت ٣ صبح تو کيسه خوابم خوابيدم.
من از اول برنامه رو جوري چيده بودم که حوالي ساعت ٧ صبح بلند شم و از طرف تيغه ها برم سمت قله توچال . ولي صبح خستگي مفرط من رو کاملا منصرف کرد . چون اولا ديدم آذوقه مناسب ندارم و طي مسير تيغه ها تا حوالي قله لزون نزديک ٥ ساعت و از اونجا تا قيه توچال نزديک به ٢ ساعت وقت مي خواد و من ديدم که اصلا توانايي يک صعود ٧ ساعته سنگين رو ندارم. خلاصه منصرف شدم و برگشتم به سمت پايين. از طرف يال بيمارستان رفتم . ولي يک اشتباه باعث شد که شن اسکي دارآباد رو که شن اسکي خيلي خوبيه گم کنم و اين مساله منو تو دردسر بدي انداخت . چون مسيري که من اومدم، علي رغم اينکه ٣ ٤ بار تغيير مسير دادم ، به شکل سنگريزه کم عمق رو يک سطح سفت ( سنگ يا خاک کوبيده) بود و باعث شد تو مسير برگشت نزديک به ٣٠ دفعه زمين بخورم . طوري که تو ٣٠٠ متر آخر مسير عملا داشت گريه ام مي گرفت . خلاصه به هر بدبختي بود خودم رو به مسير اصلي رسوندم و از اونجا هم به کافه دارآباد که از خستگي نزديک ١ ساعت استراحت کردم. و بعد هم پايين اومدم . وقتي برنامه تموم شد ساعت ٣٠/١٣ ظهر جمعه بود.
نکته ها :
١- من اشتباه کردم که بدون آمادگي چنين برنامه سنگيني رفتم . آخه آخرين برنامه سنگين که رفتم آزاد کوه زمستانه تو اوايل سال نزديک به ٤ ماه پيش بود . وگرنه من همين برنامه رو وقتي آمادگي خوبي داشتم تو ٤ ساعت اجرا کرده بودم . (از ٩ شب تا ١ صبح)
٢- احساس فتح يک قله حتي اگر مثل دارآباد خيلي بلند نباشه خيلي شيرينه. من آخرين بار اين حس رو نزديک به ١ سال پيش و در قله برج (٤٣٠٠ متر) تجربه کردم و ديگه جبر زندگي چنين فرصتي بهم نداد. براي همين با تمام سختي ها وقتي به قله رسيدم مي خواستم از خوشحالي داد بزنم.
٣- ديشب موقع بالا رفتن مدام افسوس مي خوردم که چرا عزيز دلم پيش من نيست . ولي بعدا خيلي خوشحال شدم که با اين همه سختي اون همراهم نيست . چون با برنامه اي که من ديشب رفتم هرکي بود از هر چي کوه و کوهنورد بدش مي امد.
٤- نزديک خط الراس وقتي با بدبختي بالا مي رفتم صداي يک سار که از نزديک پام پريد و بعدش هم مدام با حالت تهاجمي دورم مي چرخيد ( شايد براي دفاع از لونه اش) نزديک بود من رو سکته بده. من اول قکر کردم ماره و براي همين باتومم رو بالا گرفته بودم تا اگر حمله کرد بتونم دفاع کنم . ولي حالا هر چي فکر مي کنم مي بينم مار جيک جيک يا چيزي شبيه به اين نمي کنه.
خدايا ! غم دوري داره منو مي کشه . دارم داغون مي شم. کاش غبار مي شدم و باد من رو به طرف خانه عزيز دلم مي برد .
خدايا ! من الآن اينقدر طاقتم براي يک شب دوري کمه چطور مي تونم دوري ٢ ٣ ماهه عزيز دلم رو تحمل کنم ؟
خدايا! کمکم کن . نگذار درد جدايي منو ناتوان کنه .
خدايا ! کمکم کن زودتر اين روزهاي جدايي تموم شه .
درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث
( حافظ)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر