سه‌شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۲

امروز از يک اتفاق ناخوشايند بهترين استفاده رو کردم و سرم رو روي زانوهاي بابام گذاشتم.
کاري که سالها بود بزرگ شدن ظاهر من ، من رو از انجام اون محروم کرده بود.
خوشحالم که بهترين خاطره امروزم رو بدست آوردم.
اميدوارم بابام هم فهميده باشه چقدر دلم براي اينکه سرم رو دوباره روي زانوهاش بگذارم تنگ شده بود.
آخه من هرچي هم بزرگ بشم دلم مي خواد پسر کوچولوي پدر و مادرم بمونم و محبت بي نهايت و عاشقانه اونها پشت و پناهم باشه....

هیچ نظری موجود نیست: