یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۲

يک پاکوب که از بارون ديشب خيسه
يک مسافر که تو اين پاکوب راهيه
تنهايي و ...
تنهايي و اميدي تو دل مسافر تنها براي رسيدن به اوج
صداي قرچ قرچ سنگها و ريزه سنگها زير پاي کوهمرد
راه شيب دار که نفس آدمو مي بره
باد هميشگي که به سرما مي زنه
نور مهتاب و برف که بعضي جاها هنوز رو زمينه
تشنگي ونوشيدن آب از قمقمه
تلاش و تلاش و تلاش
گام آخر و ...
اينجا قله است . با پناهگاه نقره فام و شهري که به وسعت يک دريا زير پات گسترده شده
و خدايي که حس مي کني خيلي بهت نزديک تر شده

هیچ نظری موجود نیست: