دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۲

سال اول دبيرستان بودم . كلاس انشاء و يكي از بچه ها داشت انشايش رو مي خوند . ولي من اصلا حواسم نبود . انشاش كه تموم شد انگار معلممون ( آقاي الماسي كه عمرشو داد به شما و اميدوارم جاش تو بهشت باشه) از اول حواسش به من بود . چون بعد از تموم شدن انشا از من خواست نظرمو راجع به اون انشا بگم . حالا از استاد اصرا ر و از من انكار و سعي مي كردم با گفتن حرفايي مثل آخه من كيم كه نظر بدم و .... از زير اين كار شونه خالي كنم .
ولي هر كار كردم نتونستم در برم . بالاخره سعي كردم به گفتن يه سري حرفاي كليشه اي مثل اينكه :
خوب بود . خوب فضا رو رسونده بود . انشاي قشنگي داشت . و ..... درست مثل اينايي كه انگار زورشون كردند يه چيزي رو نقد كنند و نم دونند چي بگند ...
خلاصه من داشتم از اين حرفا سر هم مي كردم كه يك دفعه يكي از دوستام گفت : ولي به نظر من هيچكدوم از اين حرفايي كه آقاي نقوي زدند تو اين انشا وجود نداشت . خلاصه با اين حرف دو نفر وا رفتند . اوليش من كه به شدت ضايع شدم .
و دوميش كسي كه انشا رو نوشته بود و كلي از حرفاي من خوشحال شده بود و با شنيدن اين حرف مثل يخ وا رفت .

هیچ نظری موجود نیست: